استخوان های دوست داشتنی

گاهی که می شکنم

استخوان های دوست داشتنی

گاهی که می شکنم

همین الان از لب دریا برگشتم  مثل این دیوونه ها بلند شدم با سها رفتم لب دریا


خیلی قشنگ بود چراغهای پل رو روشن کرده بودن  دریا هم خیلی آروم بود  ولی چون تاریک بود فقط کف های موجها معلوم بود  سها هم دوست داره دریا رو همش می گفت دیا دیا


بعد مرغ دریایی ها رو میدید میگفت جو جو


بعد هم برا دریا و مرغها بوس فرستاد بای سی یو گفت و اومدیم  من هنوز اما حالم گرفته است به شدت و هنوز هم از آشتی خبری نیست به درک اصلا که خبری نیست من تمام تلاشم رو کردم حالا تو باید بیای انقدر منت بکشی که من آشتی کنم  حس می کردم می فهمی اگه برات بنویسمشون حالا که نمی خوای بفهمی اصلا دیگه برام مهم نیست


من دلخوشیم همین بچه است باهاش هم کلی خوش میگذرونم حس می کنم اصلا نیستی




نظرات 2 + ارسال نظر
منصور کبیر یکشنبه 23 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 05:03 ق.ظ http://balatarim.mihanblog.com

قربون اون دیا گفتنش برم
شاید اونقد مغروره که نمیخواد پا بزاره جلو(آقاتونو میگم)

باران یکشنبه 23 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:53 ق.ظ http://kouyeyar.blogfa.com

خوش به حالت.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد