استخوان های دوست داشتنی

گاهی که می شکنم

استخوان های دوست داشتنی

گاهی که می شکنم

خب دیگه کلاسهای ترم دوم هم شروع شد و بنده از قبل پر کارتر شدم دوباره  و این پر کاری رو دوست دارم این جنب وجوش سلولهای مغزم رو دوست دارم 


متاسفانه معلمم دو هفته پیش افتاده و دستش شکسته و امروز یه خانوم خیلی خیلی چاق فرستاده بودن به جای معلممون که خیلی درس دادنش وحشتناک بود  و هی نوار می گذاشت  می گفت تکرار کنید این شعر رو


بعد یه بچه تو نوار می خوند و ما باید باهاش می خوندیم  خیلی ضایع بود  دیگه انقدر ها هم انگلیسی مون بد نیست خداییش که بخوایم نوار بچه ها رو گوش بدیم  استن  ( دوست چکسلواکی ام) هی میگفت این خیلی احمقانه است من خجالت میکشم با این ریش هایی که دارم با این سبیلهایی که دارم اینو بخونم این برای دختر بچه هاست و هر هر می خندیدو من بدبخت هم داشتم می مردم از خنده و نمی تونستم بخندم کلا چون روبروی معلمه بودم


خلاصه که بعدش هم بردم الهام ( یه دختر کرد تباره که باهاش دوست شدم)  رو رسوندم دم خونشون  چون الهام  حامله است و براش سخته با اتوبوس بره خونش و من برا اینکه اذیت نشه می برم میرسونمش


حالم خوبه در کل  حتی سها هم خیلی خیلی خیلی اخلاق هاش بهتر شده از وقتی با طنین سرو کله نمیزنه ( دختر نسرینی که باهاش دیگه قطع رابطه کردم )‌و  خودم دوستان خوبی رو پیدا کردم که می تونم تو هر لحظه ای که بخوام ببینمشون  و باهاشون خوش بگذرونم 


میگن وقتی چیزها و افراد بد رو از زندگی ات دور کنی اگه اندیشه های بد رو دور کنی همه چیزهای خوب همه دوستان خوب و همه اندیشه های خوب توسط کائنات به سمت تو جاری میشن


امتحانش کنید خیلی جواب میده



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد