استخوان های دوست داشتنی

گاهی که می شکنم

استخوان های دوست داشتنی

گاهی که می شکنم

سلام حس میکنم یه کم حالم بهتره و می تونم بنویسم  و خوشحالم از این بابت که هر چند بنده نبودم اما لطف بی اندازه شما شامل حالم شده بود حالا چه خصوصی چه عمومی


مرسی


خب بریم سر خط نوشته  جدید  بنده بیست و پنج فوریه برابر با شش اسفند از ایران برگشتم و درست شنبه بعد از ظهر ساعت سه و چهل و پنج دقیقه رسیدم به شهر زلزله زده کراست چرچ  بچه کوچولومون هم دست به هر کاری زد و هر آتیشی که خواست سوزوند و هر آزمایش و خطایی که خواست رو مامان بد بختش پیاده کر د و با یه لبخند دوباره بنده رو خر کرد و با هزاران بد بختی به هر حال رسیدیم


از دیدن شوهر جان چند لحظه ای ذوق مرگ شدیم  و ببغلیدیمش ( واژه مذکور همان بغل کردن است)  بعد هم دسته گل زیبایی هدیه گرفتیم و جای شما خالی مک دونالدی بر بدن زدیم و بعد هم راهی خانه شدیم و بنده بعد از باز کردن چمدانها و جابه جا کردن اجناس به کمک شوهر گرامی یک دوش آب گرم گرفتم و بعد هم مانند مرده  روی تخت افتادم و صبح که نه اما  ساعت دوازده ظهر بیدار شدم


سها هم بد جوری دلش برای بابا جانشون تنگ شده بود و مدام در حال لوس کردن خودش برای بابای گرامیش بود


این چند روز هم یکی دو تا میهمان داشتم و اصلا هم جایی نرفتم چون دلم کباب میشه خرابی های اطراف رو میبیینم


شهر کراست چرچ مثل شهر ارواح شده 

 حدود پنج هزار نفر هم رفتن از شهر  خدا وند متعال لطف بفرمایید بیست مارچ را به خیر بگذرانید و انگشتتان را از  کراست چرچ بکشید بیرون  و انقدر زلزله های مهیب به ما هدیه ندهید

نظرات 6 + ارسال نظر
گهگاه های من(مینو) سه‌شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 10:26 ب.ظ

خوشحالم که برگشتی!خوش اومدی خانومی!
ممنون که نوشتمو تحلیل کردی...این نشون میده که ارزش قاعل شدی و اونو خوندی...مرسیییی
از طرف من سها کوچولو را بوس کن!:*




لحظاتت ارام و بی دغدغه مهربون!

نگین چهارشنبه 18 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 02:55 ق.ظ http://www.mininak.blogsky.com

برگشتی ... :)

الی پنج‌شنبه 19 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 03:18 ق.ظ

تو برنگشتی....رفتی....
واسه ما که اینجوریه... دلم خیلی برات تنگ شده...هر وقت میرم خونه مامان اینا صدای سها میاد ایلی ....حامیت...دلم براش پر میزنه...مواظب خودتون باشید تو این رقص بندری زمین

آره خب برای شما من رفتم ولی خب برای خودم میشه برگشتم

چون خونه من اینجاست دیگه

جای شما خالی در هر حالتی داریم میلرزیم

دستشویی رفتن با رقص بندری

حمام رفتن بارقص بندری

غذا درست کردن مهمونی دادن با بچه بازی کردن ووووووو

همش داریم میلرزیم حتی موقعی که خوابیم

ع.خ جمعه 20 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 05:13 ب.ظ http://www.jump.blogsky.com

فعلا ژاپونو ببین خدا رو شکر کن نینا.راستی ول کام بک.تو این مدت مام داماد شدیم!

به به

مبارکه

وای دیدی از سر شب تا حالا براشون عزای عمومی اعلام کردم

خیلی ناراحتم به خدا

علی جمعه 20 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 05:58 ب.ظ http://nena.blogsky.com

چه خبرها؟ بالاخره خونه مرتب شد؟ شهر به حالت عادی در اومد؟ تونستی سر حوصله یه شام بپزی برای شوهر؟
راستی یه ایمیلی بزنی خوش حال می شم.

آره درست کردم ولی خونه همون خونه که انگار توش بمب ترکیده است

orel پنج‌شنبه 26 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:58 ب.ظ http://www.one-big-lie.blogfa.com

......جالب....ه..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد