قند
دوتا چای ریختم
تیره، تلخ و گس
بعدش باهم
همهی درها را باز کردیم
همهجا را گشتیم
دنبال چیزی
کوچک، سفید، شیرین
دوتا چای ریختم
تیره، تلخ و گس
بعدش باهم
همهی درها را باز کردیم
همهجا را گشتیم
دنبال چیزی
کوچک، سفید، شیرین
حیوانات باشند
حشرات باشند
حتا مگسها و سوسکها باشند
همهی بچههای زمین
بچههای من باشند
همهی دختران جهان
دختران من
الباقیتان را هم
توی جهنم ملاقات کنم
هی!
حتا تابستونا!
اگر از تنهایی رنج میبرید، یک کاپشن خوب بخرید. حالا هرچی که پولش بشه!
... . "سالهای ساله که من به عنوان یه صلحطلب و عاشق هنر، با طبیعت زندگی کردم. جنگیدن کاری نیست که من دوست داشته باشم. این کارو میکنم چون چارهای ندارم. و این جنگ خاص جنگ سختیه؛ این مسلمه. ممکنه زنده ازش برنگردم. ممکنه دست یا پامو تو این جنگ از دست بدم. ولی نمیتونم فرار کنم و نمیکنم. به قول نیچه، بالاترین خرد نداشتن ترسه." ... چیزی در قورباغه بود - نگاهش، طرز صحبت کردنش - که صداقت بیشیله پیلهای داشت که به دل مینشست. ...
ابر قورباغه و پای عسلی . هاروکی موراکامی . فرناز حائری . حرفه هنرمند
پ.ن 1: خیلی چیزا هست که ناراحتم میکنه. به درک.
پ.ن1: سوت (صدا) اولین است، چراغ قوه و کبریت (نور) دومین و سومین هستند و ... بقیهاش را هم میتونین سرچ کنین: لوازم بقا
پ.ن2: سوت وسیلهایست که تولید صوت یا صدا میکند.
آقای "قیصری" اولین معلمی بود که دوستاش داشتم. دبیرستان غفارزاده یا زادهگان میرفتم. سال اول رشتهی تجربی. آقای قیصری ادبیات فارسی درس میداد و تنها نقطه ضعفاش این بود که زمانی دوست دکتر شریعتی بوده. همان سال آقای قیصری مرد.
"وحید تدین" دوست صمیمی من در سالهای اول و بهوِیژه سال دوم دبیرستان بود. با هم توی یک گروه تآتر تخمی کار میکردیم در سازمان هلال احمر مشهد. یکی دیگر از دلایل این صمیمیت ما مسیری بود که هر روز از دبیرستان (چهارراه عشرتآباد) تا میدان پارک میرفتیم و معمولن پیاده یا با دوچرخهی هرکولس وحید. گاهی اوقات هم ساندویچ تخم مرغ میخوردیم توی ساندویچی سر چهارراه خیام. یادم هست همان سالی بود که ترانهی نون و پنیر و سبزی (داریوش و ابی) آمده بود و وحید ادای هر دو را خوب در میآورد. تابستان که با گروه تآتر به سمت ساری میرفتیم مینیبوس چپ شد و حید تدین مرد.
"نصرت دادار" معلم ادبیات ما بود در طول سالهای دبیرستان. در فرانسه ادبیات فرانسه خوانده بود. تنها کلاسی که من غیبت نمیکردم کلاس او بود. از دبیرستان حالم به هم میخورد و میدانستم که نباید برم آنجا اما چارهای نداشتم. گاهی اوقات میرفتم خانهی دادار و اولین قهوههای درست و حسابی زندگیام را با او، از دست او نوشیدم. طبقهی چندم آپارتمانهای مرتفع بود. سوم و چهارم دبیرستان بودم. تازه سیگار کشیدن را شروع کردهبودم. او حضورش تنها کافی بود که حالم بهتر شود. دو تا آرزو داشت، اینکه زنده بماند تا فرود انسان به مریخ را ببیند و دیگر اینکه زودتر از عزیزاناش بمیرد تا مرگ آنها را نبیند. سال بعد از اتمام دبیرستان، من به تهرانِ کثافت رفتم و آقای نصرت دادار مرد.
"آرش" از بین همهی بچههای فامیل ِ دور و دراز و عریض و طویلم، صمیمیترین بود. آرش باهوش و مهربان و جوان بود. آرش پسر داییم بود که ... تا دو سال پیش، آرش ... و مرد.
"ژاله" نه، لیلا خواهرم ... دو سال از من بزرگتر بود، ... ژاله سه سال هست که .... ژاله مرد.
"گلمحمد" همیشه دوستم بود. از سال اول دبیرستان تا 30 روز قبل، حساب کن چقدر زیاد، 22 سال. گل محمد نزدیکترین آدمِ زندگیام بود. حداقل تا وقتی که من هنوز تهران بودم و بعد از آن هم. گلمحمد به خراسان که میآمد شبهایی مهمان من بود در مشهد. یا شبی و شبهایی من مهمان او میشدم در قوچان. همه میدانستند که من گلمحمد را دوست دارم. گل محمد مرد.
نوبت تو هنوز نشده؟! نوبت تو.
امشب تاریکی به حداکثر میرسد و این شرایط مطلوبیست برای ملاتونینِ لعنتی. آنوقتها که ادیسون هنوز نیامده بود و چه بسا هنوز سیزییف هم نبود و ما خیلی بودیم و نور از خورشید بود و شب تاریک بود؛ همین ملاتونین و همین تاریکی زیاد، کار دستمان میداد. دستِ اجداد غارنشینمان. هر چه تاریکی بیشتر میشود، ایمنی از دست میرود. لعنت به غدهی صنوبری و the hormone of darkness . توی این شب طولانی، توی این تاریکیِ زیاد، دور هم جمع شوید تا احساس امنیت کنید. دهانهی غار پیدا نیست.
نه به عنوان یک میوه
بلکه به عنوان نقطهای برای آغاز اندیشیدن
پیرامون تنهایی.
از کتاب چاپ نشدهی سعید توانایی، "جایی شبیه تایگا"
به قدری این ترانه زشت و بد ریخت تنظیم و بازسازی و خوانده شده بود، به قدری بد و ...
پ.ن: اونی که به ما نریده بود، کلاغ کون دریده* بود.
کلاغ کون دریده: شاهکار بینش پژوه
.
... . گفتم بگم که بدونی.
پ.ن: خیلی بیشتر از اینا بود، هر سال داره کمتر میشه!
گهواره ی گربه . کورت ونه گات
زمان لرزه . کورت ونه گات
شهر و خانه . ناتالیا گینزبورگ
نامه های غلامحسین ساعدی به طاهره ....
چشم های سیمونه . گراتزیا دلددا
قلابی . رومن گاری
کجا ممکن است پیدایش کنم . هاروکی موراکامی
زنی با چکمه ی ساق بلند سبز . مرتضی کربلایی لو
راضی هستم. گفتم بگم.
پ.ن: اسب تک شاخ و فتحعلی شاه و پیدا کنید ارتباط ارزش های فرهنگی این ها را باهم در حد چهارراه بزرگترین کلان شهر مذهبی دنیا (چهارراه خیام)
مراقب من باش / همه ی گلوله ها را از اطرافم جمع کن / چیزهای برنده در دسترسم نباشد / نگذار کفش بنددار بخرم / کنار دریا یا روی کوه من را تنها نگذار / مرافب من باش .
دوستت دارم . عزیزم
دو هفته قبل مقابل در همیشه باز آپارتمانش صدایم زد و گفت: برام سیب بخر مادر جان. اما من پیچوندمش گفتم ماشین منتظرمه و شب که برگردم براش می خرم. اما هیچ وقت نخریدم ... حالا هم که مرده دیگه .
واســـه جذب ِ طبیــــعت شدن باس اول ناپدید شد. تو خاصــیت ناپدید شـــدن نداری.
پ.ن1: این جملات بالا در کامنت های خصوصی ام بود، وقتی خوندمشون درست شبیه وحی بودند. خیلی حال کردم، البته لحن فرشته ای که وحی می کند کمی شبیه ناصر ملک مطیعی است اما خوب فرشته ها را دیگه من انتخاب نمی کنم که برام وحی بیاورند!
پ.ن2: http://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%88%D8%AD%DB%8C
امروز در قطار با یک نابغه ملاقات کردم
تقریبن شش ساله
کنارم نشسته بود
همان طور که قطار در امتداد ساحل حرکت می کرد
اقیانوس را دیدیم
او به من نگاه کرد و گفت
"اصلن قشنگ نیست"
و من اولین بار بود که این را می فهمیدم
چارلز بوکوفسکی / از کتاب سوختن در آب غرق شدن در آتش / گزیده اشعار / ترجمه ی پیمان خاکسار / نشر چشمه
..."کاغذها، گذرنامه، خدمت سربازی، می دونید، می خوان پاسپورتم رو پس بگیرن. همیشه می خوان یک چیزی از آدم بگیرن، آدمو دوباره گیر بندازن. یه روز از پیست kirschin پایین میومدم. بی خیال. یهو یه نفر کرنومتر به دست نگهم داشت که: "من شما رو نمی شناسم؟" براش قسم خوردم که نه، عوضی گرفته. گفت: "چه حیف! باید شما را می شناختم. شما این مسیر را از خود kidd هم سریع تر آمدید." بهش گفتم: "والا قصدی نداشتم، از قول من از kidd عذرخواهی کنید." هیچ از نگاه کردنش خوشم نیومد. خیلی تو رویا بود. می فهمی چی می گم؟ از من پرسید: "شما آمریکایی هستید؟" گفتم: "بله، یه خورده هستم." گفت: "خوب پس بیایید مرا ببینید. جای شما در تیم المپیک خالی است. بیایید این کارت من." مایک جونز، مایک جونز بود. می شناسی؟ مربی معروف اسکی. بهش گفتم: "گوش کنید، من با دسته و تیم و از این حرفا مخالفم. جای من اینجور جاها نیست. این جور چیزها به هیچ دردم نمی خوره. فکرش هم مریضم می کنه." گفتم، همیشه می خوان آدمو گیر بندازن. یه جایی هست، اسمش مغولستان خارجیه. به مغولستانش کاری ندارم. از خارجیش خوشم می آد. باید چیز جالبی باشه." خنده ی جس را دوست داشت. حقیقتن دوست داشت.
... .
پ.ن: از کتاب خداحافظ گاری کوپر . ترجمه ی سروش حبیبی . انشارات امیر کبیر . فصل 5 صفحه ی 114
ای ژاله ی خوشگل / ای قلمبه ی قورباغه نشان / مثل این که فردا روز تولد بی برکتتِ / ها؟!
می دونم از این که تولدتو تبریک می گم چقدر خوشحالی / این جور وقتا معمولن آدم یاد خاطرات خوبش می افته که کم هم نیستند / ها؟! / می دونی که اگه شروع کنیم تموم نمی شه / یه دوستی می گفت : در سیبری خاطره های خوب برف را آب می کند
اما بی خیال همش / لحظه های روبرو را عشق است
تولدت مبارک ای ژاله ی قورباغه نشان
(عجیب اینکه الان توی این کافی نت داره می خونه : لیلا لیلا لیلا ابرو کمونم لیلا . لیلا لیلا لیلا آروم جونم لیلا . لیلا لیلا لیلا دل نگرونم لیلا . ..... )
ژاله (لیلا) خواهر من، سال گذشته در ماه شهریور ناپدید شد. در دورترین خاطرات من، میل ِ شدید ژاله به نبودن بود.