منتظرم عدسها بپزد. عدسپلو درست میکنم قبل از رفتن بن به دانشگاه. بعد احتمالاً باید نانا همراه من بیاید که بروم کمی خوشگلی کنم. بعد یعنی میرسم بروم کتابفروشی؟ گمان نمیبرم.
نانا آمده خانه میگوید ناظمشان گفته شنود گذاشتهاند توی کلاس. میگفت نمیدانم برای ترساندن است یا برای چه. میگفت بچهها گفتهاند که اگر این باشد به پدرها میگویند بروند مدرسه. بعد دستانش را برد بالا مثل کسی که دلیل اتفاقی را نداند و گفت نمیداند چرا بعضی پدر مادرها آنقدر بیکارند که زنگ میزنند مدرسه و میگویند فلان دانشآموز به دخترم پیام فحشدار فرستاده.
بههرحال شنیدمش که اینها را تعریف کرد.
«مدتهاست که بوی تمدن به دماغم نخورده است. » این کی به ذهنم رسید؟ وقتی داشتم از پلههای خیاطی پایین میآمدم. دم در خیاطخانه. آنجا که بغل خیاطخانه، یک مغازهی لوازمآرایشی هست پس بوی عطر و اسپری هم هست اما مغازه( باید بنویسم فروشگاه؟) تعطیل بود برای همین شاید بوی مردهای خوشبویی بود که همان دور و برها ایستاده بودند. دم در خیاطخانه به خودم گفتم:
- بوی آدم
-بوی آدم خوشبو
فکر کردم: خیلی وقت است که این جور بوها به دماغم نخورده. پا گذاشتم بیرون. پیچیده شده در پالتوی همین اواخر دوخته شده. جواب دادم : وقتش را نداشتهم. بیشتر بوی علف بوده، بوی شبدر، گل و بوی عرق یا دهان ...و البته بوهای دیگر. مثلا بوی کودکه خوب است و بوی پیپی گربهها که خوب نیست...بوی خیانت
هاهاها...از آن حرفها مثلا. از آن حرفهای سریال طلا. یا ذهن طلایی؟ یا دهن طلایی؟ یا چه بوی بلایی.
نه بابا همچین خبرهایی هم نیست. نه خیانت هست و لا هم یحزنون .
***
همین دو ثانیه پیش رفتم به دندان خدمتکارم، خانم عاشق ممد و دندانهای زیلایی فکر کردم و خودم را مجبور به استفراغ کردم و تمامش کردم. از سر شب حالت تهوع داشتم و حالا سبکبار و بال و حالم.
خدمتکار البته نباید میگفتم. ایشان خانمی زحمتکش و دروغگو و شوهرپرست هستند که گاهی میآید کمکم.
خدمتکار را از جهت تمسخر احساس ثروتمند بودن بیخود خودم نوشتم.
ها قربونش.
خو چته؟!
یه تبلیغ دیدم رو صفحه گوشی( از اونها که عین قاشق نشسته خودش رو میندازه جلو چشمت) :
-چرا به خارش سر مبتلا میشویم؟
همون موقع ذهنم بلافاصله گفت:«چون* چونمون میخاره.»
به ذهنم گفتم : بیربطی تا به کی؟
سکوت اختیار کرد و سپس لبخند کجی زد.
*چون: جنوبی ماتحت.