استخوان های دوست داشتنی

گاهی که می شکنم

استخوان های دوست داشتنی

گاهی که می شکنم

نسرین رو گذاشته بودم کنار اینو همه می دونید یعنی دیگه من گفته بودم که با نسرین کاری ندارم  و خدا می دونه نداشتم


تمام حرفاش رو به باد فراموشی سپردم و گفتم بزار رو زخم دلم مرحمی باشه این فراموشی ولی خب انگار نشد  چون با تمام  پر روئی که تو وجودشه تازه اون از دستم ناراحت شده بود  اومده بود و در نبود من حسابی پیش سعید مظلوم بازی در آورده بود  و بعد هم هدیه هایی که براش خریده بودم رو پرت کرده بود رو مبل و رفته بود


رفتم پیشش  اصلا نمی تونم بگم چی گفت چون خیلی وحشتناک بود حرف زدنش بوی گند دهنش داشت خفم میکرد از بس که حرفای زشتی میزد و من فقط داشتم به این فکر می کردم که یعنی من این همه مدت با آدمی دوست بودم که  این ذات اصلی اش بوده  من رو بگو فکر می کردم  گاهی حرفاش رو نمیفهمه و میزنه  و به این دلیل حرفاش رو به دل نمی گرفتم  ولی حالا با پر روئی تموم داره میگه ازت متنفر بودم میگفتم که بسوزونمت


گفتم چرا


دلیلی نداشت فقط میگفت ازت متنفرم چون از لحظه اول به دلم نشستی چون وقیح بودی


بهش گفتم من معنی وقیح رو  نمی دونم اول بگو چه جوری نوشته میشه بعد بگو معناش چیه


بازم هیچی نداشت که بگه حتی معنای حرفی که میزد رو نمی دونست


میگفت بچه جنوب شهر تهران بهتر از این نمیشه   نگاهش کردم گفتم ببین من اگه بخوام حرفی بهت بزنم میشم مثل خودت


به قول دوستم یه خره بوده داشته گل و گیاه میخو رده  یه زنبوره لبش رو نیش میزنه  خره میره دم کندوی زنبورا و میگه یا اونی که لبم رو نیش زد رو میدینش  به  من یا کندو تون رو خراب میکنم


ملکه زنبورا میگه بیا برو تا  کندو رو خراب نکرده  زنبوره میگه بابا من یه کاری کردم تو رو خدا منو تحویلش ندید  می کشه منو  ملکه میگه حقته تا تو باشی با خر در نیفتی


حالا شده حکایت من با تو حقمه من با خر دوستی  کردم اینم جزای دوستیمه  هیچی بهت نمیگم و ولت می کنم با وجدان خودت ببینی این حرفا کی جواب پس دادن داره


سر همین ماجراها و حرفایی که زد که اصلا دیگه من روم نمیشه بگمشون سه چهار روز کارم شده بود گریه و اشک و  سوال ا‌ز خودم که پس چرا من با هیچ کسی تو زندگی ام اندازه این زن مشکل نداشتم  چرا دوستام همه ازم به خوبی یاد می کنن و فقط پیش این زن بود که حس میکردم پر از عیبم


حالا بهترم البته کمی فقط و اینکه فکر هم نمی کردم انقدر قلبم بزرگ باشه که با تمام حرفایی که بهم زد برم تولد دخترش


خب به هر حال اون تولد سها اومده بود کیکش رو پخته بود نمیشه نرفت اون وقت همه میگفتن من بی معرفتم من آدم سو استفاده گری هستم


و البته به شوهرش هم گفتم که من مییام ولی نمی خوام با اومدنم روابط دوباره استارت بشه


می یام ولی دیگه لطفا نه بیاید خونه من نه من مییام خونتون و فکر کنید اصلا کسی به نام من  و سعید تو این شهر نمیشناسید


این چند روز هم که آپ نکردم به خاطر این مسائل بود


الان خوبم  خوشحالم  و هیچ مسئله ای ندارم

نظرات 4 + ارسال نظر
ع.خ دوشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 04:11 ب.ظ

داشتم به چن پست قبل ترت نگا میکردم و صوبتای ویکتور هوگو دیدم این قسمتش شاید به تو بخوره....من فکر میکنم اگه همون لحظه اول فهمیدیم که شیطان درونمون ممکنه جلو شیطان درون طرف مقابل درآد باس فاصله بدیمو بیشتر این موردها موقعی پیش میاد که فرشتمون بمون هشدار میده و ما توجه نمیکنیم و بعد یه هو یارو هر چی کثافته تو وجودش رو ما بالا میاره چون عکس العمل ما رو محک زده و دقیقا میدونه داره چی کار میکنه...اما خودش تجربه ایه..مام بی اشکال نیستیم...هیچکی نیس
برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی ،
از جمله دوستان بد و ناپایدار ........
برخی نادوست و برخی دوستدار ...........
که دست کم یکی در میانشان بی تردید مورد اعتمادت باشد .
و چون زندگی بدین گونه است ،
برایت آرزو مندم که دشمن نیز داشته باشی......
نه کم و نه زیاد ..... درست به اندازه ،
تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قراردهند ،
که دست کم یکی از آنها اعتراضش به حق باشد.....
تا که زیاده به خود غره نشوی .

مرسی از اشاره به جا و به موقع ات

راست میگی

من زیادی قابل پیش بینی ام

نگین سه‌شنبه 12 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 05:54 ب.ظ http://www.mininak.blogsky.com

سلام خوبید ؟
یادتونه گفتم کتاب استخوان های دوست داشتنی رو گرفتم بخونم !؟ خوندمش ! خیلی قشنگ بود ! گفتید فیلمشم هست . ولی من هرچی گشتم پیدا نکردم :(
می خواستم ازتون بپرسم اسمه فیلم هم همینه ؟ واینکه تو ایران اومده یا باید دانلود کنم ؟

اسم فیلم هم به فارسی همینه یعنی من از کتاب خونه اینجا گرفتم و روش انگلیسی اش نوشته نشده بود

ولی میپرسم بهت خبر میدم

تو ایران حتما اومده چون ترجمه ایران رو داشت

نگین سه‌شنبه 12 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 06:00 ب.ظ http://www.mininak.blogsky.com

چه دلی داری تو نینا خانومی
این خیلی خوبه ها . کمتر کسی پیدا میشه این قدر دله بزرگی داشته باشه
همین خوده من ! اگر همچین اتفاقی برام می افتاد حتما یه جا زیره پایه طرفمو خالی می کردم و اصلا اهله بخشیدن کسی نیستم
دوست دارم در این مورد می تونستم مث شما باشم نینا جان
قدره خودتو بدون
خیلی دله بزرگی داری :)

منصور کبیر پنج‌شنبه 14 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 04:41 ق.ظ http://amame.mihanblog.com

دلت کوچیک نیست که بشکه است
اگ من اونجا بودم که ......
همون بهتر که نبودم!
وقتی قواعد بازی رو بلد نیستی اصلا چرا بازی کنی؟؟!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد