ساعت : یک دقیقه ی بامداد
کسی هلم داد و
بند ناف مرا برید و
گره زد به روشنایی مهتاب
دلم گرفته بود و
اولین ترانه
بوی شور گریه را می داد
حس خوبی دارم حس خوب باربی شدن حس خوب از توپول بودن در آمدن و به جرگه خوش اندامها پیوستن حس خوب لباس سایز هشت تن کردن حس خوب پوشیدن شلوار جین های لوله تفنگی
حس خوب رو کم کنی مهمانی شب عید با لباس جدید و اندامی موزون تر حس خوب س ک س ی بودن برای چشمهایی که به صفحه تلوزیون چشم می دوزند و نچ نچ می کنند وقتی خانم های هالیوودی را می بینند حس مادر خوش هیکل بودن برای پسر کوچولو که انقدر عزیز شده جدیدا و الان داره پمادپاش رو که باز کرده انگشت انگشت می ماله به صورتش و کیف می کنه حالا عیب نداره اگه صبحانه تخم مرغ خالی باشد با چند پر خیار و نهار هم یه تکه گوشت با یه نصف لیوان سبزی و قند و کاکائو برنج و نون و میوه و سالاد و بستنی و کیک و کلا هیچی در کار نباشد جز تکه های گوشت و ماهی و مرغ
می خواهم باربی شوم و باربی بمانم
فیلم امشب سینماهای نیوزلند
پ ن قراره یه سونامی بیاد من و رژیم وحشتناکم رو با خودش ببره راحت شم
پ ن می گن نیوزلند هم جزو نقشه سونامی هست من که هیچی ندیدم از وضعیت اظطراری
اما امیدوارم اتفاقی برا کسی نیفته هر چند تا حالا خیلی تلفات داشته تو شیلی و اندونزی و فیلیپین که احتمالا الان دوست دختر قدیمی شوهر جان زیر آبها آرام گرفته نمی دونم از بد جنسی منه یا قلب خبیسم که وقتی شنیدم فیلپین هم سونامی اومده به شوهره نگاه کردم ببینم عکس العملش چیه دیدم انگار صورتش یخ زده باشه بی حالت نگاه صفحه تلوزیون می کنه
انگار نه انگار سه سال با دختره بوده من بودم دلم خیلی میسوخت براش
برای اولین بار در خیلی خیلی خیلی خوشحالم که به حرفت و لجبازی ات و گریه کردنت جواب دادم و برات این تریلی پنج دلاری نقره ای رو خریدم که از دیروز تا حالا همش باهاش بازی کنی و کاری به من نداشته باشی کلا
سه روز دیگه تولدمه امسال اما انگار برام خیلی فرق می کنه همه چی فکر کنم دیگه همون سالیه که خانومها تو سنشون در جا می زنن و دوست ندارن برن بالا تر و هر کی ازشون می پرسه چند سالته می گن بیست و شش و چند روز یا بیشتر و یا کمتر 
به هر حال بنده رفتم تو سن بیست و هشت سال تمام امسال هم خانواده ام دورم نیستن و البته تولد خانواده گی هم نمی گیرم چون حوصله بریز و بپاچ و چرت و پرت گفتن های دوست شوهر جون رو ندارم انقدر که بی ادبه
امسال هم مثل پارسال هدیه نقدی دریافت کردم که خودم برم هر چی می خوام بخرم همه چی دارم و ترجیح میدم که پولم رو بعدا خرج کنم
یه جور استیصال وجودم رو پر کرده امسال یه جور حس خالی بودن از هر انگیزه ای حس بد کمبود اعتماد به نفس یه حسی که فریاد میزنه موقع برگشتنه و تو بر نمی گردی ایران دوباره یعنی حس بد نبود دوستان و خانواده و همه کسانی که تولدم تو خونم جمع می شدن و برام هدیه می آوردن و شاد بودیم کلا
امسال اما انگار همه چی فرق کرده نمی دونم حس بدیه
ولش کن انگار شبیه نوحه شد
من نمی دونم این همه راه پاشدی اومدی ساعت ده شب خونه من شب نشینی منم برا تو و خونواده ات سنگ تموم گذاشتم
فالوده شیرازی که دوست داری درست کردم با هندوانه خنک و سالاد میوه و کلی خرت و پرت و چایی و آخر سر هم قلیونت هم کشیدی و گورت رو گم کردی دیگه این چرت و پرت گفتن هات چی بود
که این بچه لاغر شده و چرا هنوز به حرف نیومده و تو مسئول هستی وباید بشینی روزی سه تا کتاب نشون این بچه بدی عکسهاش رو با اسمها رو یادش بدی و بعد هی غذا کنی تو حلق بچه به
زور اونم بعد تازه پات رو از گلیمت هم اضافه تر می ذاری و می گی تو مسئول شوهرت هم هستی نذار انقدر غذا بخوره چاق بشه ای بابا تو به همه جای ما کار داری که بچه های خودت شبیه مارمولکن کسی نیست حرف بزنه بعدش هم اگر حرف زدن اینه که تو انجام میدی ترجیح مید م بچه ام اصلا حرف زدن یاد نگیره انقدر که بی تربیتی
پ ن به خدا حس کسی رو دارم که با کفش پاشنه ده سانتی رو مغزش بندری رقصیده باشن
پ ن ۲ تو فکر اینم که حتما امساله یه تحدید نظری تو روابطم و حسن اخلاقی که داره ازش سو استفاده میشه بکنم
امروز که داشتم اتاق خواب رو از ته ته ته تمیز میکردم به این فکر کردم که اگر الان یه دختر داشتم که دم دستم بود و کمکم می کرد چه حالی می کردم اما خب به جای دختر یه پسر دارم که منتظره من ملافه های تمیز رو که کشیدم روی تشک تخت با دستای اغشته به کاکائو و آب دماغ همیشه جاری روی تختم بیفته و کر کر بخنده و هی با زبون بی زبونی ازم بخواد پتو رو بندازم روش و هی بردارم و دوباره بندازم و اون غش کنده از خوشی
اینم شده روزگار ما حتی یه اتاق خواب تمیز کردن هم بدون رشوه دادن به این پسره محاله
این چند روز مدام آفتاب به طرز وحشتناکی میتابید
یعنی آدم نمیدونه اینجا چه کار کنه یا خیلی بارون مییاد انقدر که دیگه آدم خسته میشه دعا دعا می کنه یه ذره رنگ آفتاب رو ببینه یا وقتی هم آفتاب میشه دیگه میشه ها وقتی آفتاب به صورت مستقیم با پوستت تماس پیدا کنه در عرض سه دقیقه پوستت شروع می کنه به سوختن
امروز به دستام نگاه می کردم دیدم خیلی بد جور شدن نه که همش آستین کوتاه میپوشم و پشت ماشین میشینم زیر این آفتاب میرم بیرون دستام همش شده لکه های کوچولوی قهوه ای و روی پوستم یه لایه عجیبی ایجاد شده کرم ضد آفتاب هم که به پوستم حساسیت میده می خوام یه دو تا آستینک از اونایی که نونوایی سنگکی ها برا دستشون میگذاشتن تو تنور نسوزه برا خودم بدوزم پوستم رو از پختن بیشتر نجات بدم الان هم از عصری تا حالا داره بارون مییاد در حالی که تموم روز از نور افتاب سوختیم
من نمی دونم چجوری اینا اینقدر مملکتشون سر سبزه با این آب و هوای تخمی تخیلی که دارن
( چاکرم شهرزاد جان ما هم زدیم تو کار تخم)
پ ن خیلی حالم گرفته میشه وقتی زنگ می زنی بهت می گم چه عجب بی معرفت یاد ما کردی می گی وا ما که چند روز پیش با هم حرف زدیم خب میگم اون چند روز پیش نبود درست دو هفته و چند روز پیش بود و تو یه دفعه میگی آخ اخ ببخشید به خدا سرم شلوغه و من هر روز که میگذره بیشتر به این نتیجه میرسم که از دل برود هر آنکه از دیده رود
آقایی از رفتن روزانه به سر کار خســـــــته شده بود ، در حالی که خانـــــــمش هر روز در خانه بود !
او می خواســـــــت زنش ببیند برای او در بیرون
چه می گذرد
...
بنابراین شروع به دعا کرد :
خدای عزیز! من هر روز سر کار می روم و بیش از ۸ ساعت بیرونم در حالیکه خانمم فقط در خانه می ماند! من می خواهم او بداند برای من چه می گذرد ؟!
بنابراین لطفا اجازه بدین برای یک روز هم که شده جای ما با هم عوض بشه !!!
خداوند ، با معرفت بی انتهایش آرزوی این مرد را
برآورد کرد ... 
صبح روز بعد مرد با اعتماد کامل همچون یک زن از خواب بیدار شد و برای همسرش صبحانه آماده کرد ، بچه ها رو بیدار کرد و لباسهای مدرسشون رو آماده کرد ...
بهشون صبحانه داد ، ناهارشان را تو کوله پشتی شون گذاشت و اونها رو به مدرسه برد...
وقتی برگشت خانه رو جارو کرد، برای گرفتن پول به بانک رفت ، بعد به بقالی رفت،ساعت یک بعد از ظهر بود و او برای درست کردن رختخوابها ، به کار انداختن لباسشویی ، گرد گیری و تی کشیدن آشپز خانه ، رفتن به مدرسه و آوردن بچه ها و سرو کله زدن با آنها در راه منزل ، آماده کردن عصرانه و گرفتن برنامه بچه ها برای تکلیف منزل ، اتو کشی و مرتب کردن میز غذا خوری ، نگاه کردن تلویزیون حین اتو کشی در بعد از ظهر و ... عجله داشت !
از ذکر انجام بقیه کارها فاکتور گیری شد( ....) 
در ساعت ۲۳:۰۰ در حالی که از کار طاقت فرسای روزانه خسته شده بود، به رختخواب رفت در
حالیکه باید رضایت همسر در رختخواب را هم تامین می کرد... 
صبح روز بعد بلافاصله بعد از بیدار شدن از خواب گفت :
خدایا من چه فکری می کردم ؟!! برای ناراحتی از موندن
زنم در منزل سخت در اشتباه بودم ، لطفا و خواهشا اجازه بده من به حالت اول خود برگردم
(غلط کردم به خدا( !!! 
خداوند پاسخ داد :
پسرم ، من احساس می کنم تو درس خودت را یاد گرفتی و خوشحالم که می خواهی به شرایط خودت برگردی ...