دست نوشته های یک پزشک  سياوش كاويان

 

در مصاحبه ای که چندی پیش خبرنگار ما با یکی از شخصیت های سیاسی سابق به عمل آورده نکات تازه و بدیعی مطرح شده که بد نیست شما را هم از آن آگاه کنیم. البته این مصاحبه با تاخیر چند ساله به سمع و نظر شما می رسد.
خبرنگار از رجل سیاسی پیشین سوال می کند شما قول داده بودید که دو میلیون و پانصد هزار شغل جدید در مدت زمامداری خود ایجاد کنید. از آن مشاغل که خبری نشد ولی در آخرین ماههای زمامداری تان فرمودید ما در حال ایجاد پانصد هزار شغل برای بیکاران مملکت هستیم که البته پایان دوره خدمت شما اجازه ایجاد این مشاغل را نداد. خواستم برای راهنمایی و ارشاد خدمتگزاران آینده بفرمایید این پانصد هزار شغل را چگونه می خواستید ایجاد کنید؟
مقام محترم سابق در جواب فرمودند من فقط این پانصد هزار شغل را می خواستم در صنعت ذوب آهن و فولاد ایجاد کنم.
خبرنگار با تعجب می پرسد:
قربان ذوب آهن و فولاد که هم اکنون هم با مازاد نیرو روبرو هستند و حتی نمی توانند حقوق پرسنل ثابت خود را بپردازند. اینهمه نیرو در صنعت ذوب آهن و فولاد را برای چه می خواستید استخدام کنید؟
مقام محترم در پاسخ نگاه تحقیرآمیزی به خبرنگار می اندازند و می فرمایند:
شما که نه از صنعت اطلاع دارید و نه ازکشاورزی و نه از مملکت داری چطور به خودتان اجازه می دهید اسم خبرنگار روی خودتان بگذارید؟
خبرنگار با شرمندگی می گوید:
قربان به همین دلیل است که من در این شغل کم درآمد و پر دردسر خبرنگاری دست و پا می زنم و جنابعالی بر کرسی ریاست دولت.
مقام محترم لبخند تمسخرآمیزی می زنند و می فرمایند:
بسیار خب. پس گوش کنید. من می خواستم پانصد هزار نفر از بیکاران را در ذوب آهن و صنایع وابسته استخدام کنم. اینها یک کار راحت و بی دردسر داشتند با حقوق مکفی. به این صورت که این کارمندان می بایست از صبح تا شب اسفناج بخورند و از شب تا صبح آهن بدهند بیرون!! با این فکر اقتصادی ما و مشاورانمان هم تولید آهن مملکت بالا میرفت و ما می توانستیم با رقبای خارجی برابری و رقابت کنیم و هم آهن تولیدی خود را به دیگر ممالک صادر کنیم. حالا این کار صنعتی چه کار به کشاورزی دارد؟ خب این هم سوالی است که همه کس جواب آن به عقلش نمی رسد.ببینید وقتی پانصد هزار نفر در روز باید مقدار زیادی اسفناج بخورند طبعا نیاز به اسفناج فراوان می شود و کشاورزان ما به اسفناج کاشتن روی می آورند. در نتیجه کشاورزی مملکت یک شبه رونق می گیرد و روستاییان ما مجبور نیستند به خاطر یک لقمه نان راهی شهرها شوند و در حلبی آباد ها زندگی کنند و فقر و گرسنگی و بیکاری را توسعه دهند.
خبرنگار که به نظر می رسد از توضیحات رییس دولت پیشین قانع شده است می پرسد:
پس حتما خشکاندن دریاچه ی ارومیه و بی آب کردن و نابود کردن زاینده رود هم باید در راستای همین سیاست ها باشد؟
مقام محترم می فرمایند:
البته که چنین بوده. ما دریاچه ارومیه و زاینده رود تنها رود جاری در فلات مرکزی ایران و بسیاری از تالاب ها و دریاچه ها و رودها را خشکاندیم که برای مردم عزیز و زحمتکش وطن شغل ایجاد کنیم.
خبرنگار حیرت زده می پرسد:
چگونه با خشکاندن این دریاچه ها و رودها جنابعالی می خواستید برای مردم شغل ایجاد کنید؟
ایشان می فرمایند متاسفانه شما خبرنگاران نه از اقتصاد، نه از سیاست، نه از زراعت و به طور کلی از هیچ چیز اطلاعی ندارید آنوقت اسم خود را خبرنگار هم گذاشتید.
خبرنگار می گوید امیدوارم توضیحات جنابعالی در این رابطه باعث مزید اطلاع من و سایر ایرانیان بشود.
مقام محترم سابق می فرمایند:
من با این کارها می خواستم برای هر هشتاد میلیون نفر جمعیت ایران کار تولید کنم به این ترتیب که با دادن ماهی چهل و پنج هزار تومان به هریک از افرادِ این ملت نجیب و شریف آنها را وادار کنم که هر یک روزانه دو سطل آب یکی با دست چپ و یکی با دست راست از دریای خزر بیاورند و در دریاچه ی ارومیه بریزند. این برای ساکنین مناطق شمالی و غربی کشور شغل تولید می کرد و مردم مناطق شرقی و جنوبی هم همین دو سطل آب را روزانه از دریای عمان و خلیج فارس می آوردند و در مرداب گاوخونی می ریختند. شما حساب کنید اگر روزانه هشتاد میلیون نفر هرکدام دو سطل آب می آوردند می شد روزانه صد و شصت میلیون سطل آب که اگر متوسط هر سطل را چهارلیتر حساب کنیم می شود روزانه ششصد و چهل میلیون لیتر آب به رودخانه ها و تالاب هایی که ما خشکاندیم وارد می شد و مردم همیشه در صحنه هم از بیکاری نجات می یافتند. تالاب ها پر آب و رودخانه ها جاری می شد و دریاچه ی ارومیه نه تنها پر میشد بلکه سرریز هم می کرد.
خبرنگار که از حیرت اینهمه تدبیر و سیاست و کیاست هاج و واج مانده از مقام محترم می پرسد:
خب قربان فرض کنیم تمام فرمایشات جنابعالی صحیح باشد اما مرداب گاوخونی که در شرقی ترین قسمت زاینده رود قرار دارد و آب زاینده رود با شیب ملایم از غرب به شرق جاریست یعنی گاوخونی، پایین ترین قسمت زاینده رود است. به فرض اینکه با این تدبیر و کیاست شما این تالاب هم پر شود آب که سربالا نمی رود. این را چطور توجیه می فرمایید؟
مقام محترم می فرمایند:
اتفاقا برعکس تصور شما آب سر بالا هم می رود. مگر نشنیدید که می گویند وقتی آب سربالا می رود قورباغه ها ابوعطا می خوانند؟ شما مجسم بفرمایید که آب از تالاب گاوخونی به صورت سربالا به طرف کوه های بختیاری و سلسله جبال زاگرس برود آنوقت در تمام این مسیر قورباغه ها ابوعطا می خوانند و مجسم بفرمایید چه کنسرت بزرگی در کناره های زاینده رود برپا می شود و مردم اصفهان و شهرها و روستاهای اطراف بدون اینکه پول بپردازند می توانند کنار زاینده رود لم بدهند و بساط چای و قلیان را پهن کنند و در فضای آزاد به کنسرت قورباغه ها در دستگاه ابوعطا گوش کنند و لذت ببرند و حتی مردم شریف و نجیب مشهد هم (که کنسرت دادن در شهرشان ممنوع است) می توانند بیایند اصفهان و در کنار زاینده رود به تفریح وشنیدن کنسرت قورباغه ها بنشینند. از این طریق صنعت گردشگری اصفهان هم رونق گذشته ی خود را باز می یابد و مردم مشهد و اصفهان و در کل مردم ایران به جان ما و مشاوران ما، که اینهمه به فکر این ملت نجیب و شریف و زحمتکش هستیم دعا می کنند.
خبرنگار می پرسد:
با اینهمه هوش و ذکاوت و درایت و این مغزی که مملو از علم و تفکر و تعقل است من تعجب می کنم چرا جنابعالی در ایران تشریف دارید؟
مقام محترم می پرسند پس کجا باید باشم؟
خبرنگار می گوید:
جنابعالی از آن دسته مغزهایی هستید که یا از ایران فرار کرده اند یا فرارشان داده اند و الان در خدمت دانشگاه ها و مراکز علمی و صنعتی امپریالیست ها به کار مشغولند. عجیب است که غربی ها تا به حال پیشنهادهای فریبنده ای به شما نداده اند و دعوت نکرده اند که به آن کشورها بروید و افکار و اندیشه های متعالی تان را در اختیار آنان قرار دهید. آنها باید در درجه ی اول با وعده و وعید و زبان خوش از شما دعوت می کردند که به آن کشورها بروید و اگر قبول نمی فرمودید اقدام به دزدیدن جنابعالی می کردند و بالاخره به هر صورت که بود شما را به خارج می بردند.
مقام محترم فرمودند بله حق به جانب شماست. متاسفانه آنها خیلی خر هستند!!!

+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و سوم بهمن ۱۳۹۶ساعت 1:1  توسط سیاوش   | 

فرمودند: بله .. وقتی شیطان رجیم در جسم و روح ما حلول کرد آن چیزها که نباید پیدا باشد ناگهان پیدا شد و حکم اخراج ما توسط حق جل و علی از بهشت صادر گردید و به کره خاکی پرتاب شدیم.

 عرض کردم : قربان، برویم سر اصل مطلب. غرض از تصدیع اوقات جنابعالی این بود که مدتی است در کره خاکی ما مسأله حقوق بشر مسأله بغرنجی شده و بسیاری از مدافعین این حقوق، حکومت ها را جابجا کرده اند، باعث کشت و کشتار بسیاری شده و جوامع متعددی را دچار جنگ داخلی و خارجی کرده اند و بهانه همه اینها هم حقوق بشر بوده و هست. گرچه در راه دفاع از این حقوق، بسیاری از افراد همین بشر کشته، زخمی، آواره و بی خانمان  شده اند. خواهش میکنم بفرمایید اساسا حقوق بشر چیست؟ وچگونه باید آن را به دست آورد.  حضرت از زیر هاله نور لبخندی زده و فرمودند:

زمانی که خداوند قادر متعال به خاطر سرپیچی از دستوراتش ما را از بهشت اخراج کرد و از عالم افلاکی به کره خاکی تبعید فرمود خودمان بودیم و عورتهایمان، لخت مادرزاد. هر چه به درگاه خدا نالیدیم که آخر حقوقی، مواجبی، حق رفت و برگشتی ، بیمه ای ،  خانه ای،  سر پناهی، لباس کاری، کلاه ایمنی، چیزی .. خداوند جل و علی آن قدر خشمگین و عصبانی بودند که هیچ جوابی به ما ندادند و ما را دست خالی روانه این کره خاکی کردند.

عرض کردم با این حساب جنابعالی از ابتدای خلقت نه حقی داشتید و نه حقوقی. فرمودند کاملا صحیح است و ما دست خالی وبدون هیچ حقوق و مزایایی مشغول ازدیاد نسل خود شدیم و حتی در این مورد هم عریضه ای نوشتیم که اقلا حق شب کاری به ما تعلق بگیرد که باز هم مورد موافقت حضرت حق قرار نگرفت اما...ما این قدر پشت کار و اراده داشتیم که توانستیم میلیاردها فرزند از خودمان به وجود بیاوریم و تمام موجودات، گیاهان، دریاها، اقیانوس ها و قاره های زمین را با همین نسل خود تسخیر کنیم البته هنوز هم  پس از گذشت قرن های متمادی دست از تلاش برای گرفتن حق و حقوق خود برنداشته ایم به طوریکه همین اواخر چون شنیدیم در یکی از کشورهای کره خاکی، دولت، برای تولید هریک فرزند یک میلیون تومان به والدین می دهد و علاوه بر آن یارانه هم به مردم آن کشور پرداخت می کند و همه بابت این همه نعمت و فراوانی و رفاه و آسایش هر روز به شکر خدا و دعا به دولت خدمتگزارشان مشغولند، باز هم عریضه ای به حق تعالی نوشتیم و در آن متذکر شدیم که ما حدود 7 میلیارد تخم و ترکه در کره خاکی تولید کردیم، و اگر بابت هریک نفر از آن 1 میلیون تومان به ما عنایت فرمائید، و یارانه آنها را هم به ما بپردازید طوری ثروتمند می شویم که (بیل گیتس و راکفلر) و سایر سوپر میلیاردرهای جهان چیز ما هم حساب نمی شوند ولی این عریضه هم باز بی جواب ماند.

با عذرخواهی سوال شد منظورتان از چیز شما چیست؟

فرمودند: منظور، انگشت کوچیکمان است!!!!

عرض کردم: با توجه به اینکه می گویند قد حضرت عالی 18 متر بوده و هست و البته من از پشت این هاله نور قادر به دیدن قد و قواره شما نیستم با توصیفی که می فرمائید باید انگشت کوچیکتون هم خیلی بزرگ باشد.

فرمودند: همینطور است که می گوئی.

عرض کردم: پس هنوز هم باری تعالی نسبت به شما خشمگین هستند .

فرمودند: بله، جسته و گریخته شنیده ایم که چندبار ندا درداده اند که این آدم ابوالبشر و فرزندانش چه می گویند و چه می خواهند که هر روز عریضه می نویسند و حقوق بشر را مطالبه می کنند. به آنها بگوئید به همان چیزی که دولتهایشان به آنها داده و می دهند قانع باشند. وگر نه روزی آتش خشم ما شعله ور می شود و همین حقوق و و مستمری فعلی آنها را هم قطع می کنیم و افرادی را بر آنها مسلط خواهیم کرد که نه تنها به ایشان حقوق نمی دهند بلکه ماهیانه از آنها حقوق هم مطالبه می کنند.

این را فرمودند و تا من خواستم سوال بعدی را مطرح کنم ناگهان غیب شدند و فرشته راهنما دوباره مرا به جای اول هدایت کرد و گفت فورا خود را به سفینه ی (لندرور) برسان که عازم زمین است. وگرنه باید سالها در این فضای لا یتناهی سرگردان باشی تا سفینه ی دیگری بیاید و تو را به زمین برساند.

من هم بلافاصله خود را به سفینه ای که در حال بازگشت به زمین بود رسانده و بعد از مصائب و مشکلات زیاد بالاخره نوار مصاحبه ی خود را به مدیر سایت تحویل دادم و ایشان هم به جای دستمزد مرا روانه ی هلفدونی کردند. حالا در پشت این میله ها از تمام مدافعین حقوق بشر استدعا دارم به حقوق من هم رسیدگی کنند!!

پایان

پشاپیش فرا رسیدن بهار را به همه دوستان تبریک میگویم و آرزوی سالی سرشار از بهروزی و شادکامی برای شما دارم

+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و نهم اسفند ۱۳۹۰ساعت 13:54  توسط سیاوش   | 

مقدمه خبرنگار ما بر مصاحبه  با آدم ابوالبشر

به دستور مدیر سایت و با تحمل مشقت فراوان و دوندگی زیاد برای تعیین تکلیف حقوق بشر از حضرت آدم ابوالبشر در بهشت وقت مصاحبه گرفتم و از عالم خاکی به سوی سرای افلاکی شتافتم. مسافرتی بسیار طولانی بود ولی محسنات بسیاری داشت از جمله این که دیدم در مقایسه با میلیاردها کره دیگر که در فضای لایتناهی معلقند، چقدر زمین ما کوچک و ناچیز است و از آنجا پی بردم که ما آدمها حتی به اندازه ذره ای خاک هم در برابر عظمت دستگاه آفرینش قدر و منزلت نداریم  ولی هر یک ازما تا چه حد حریص جاه و مقام و مال و منال هستیم و برای به دست  آوردن آنها چه بی رحمی ها و حق کشی ها که نمیکنیم و برای هوای و هوس های خود به چه جنایاتی که دست نمی زنیم.  غافل از این که خیلی زود باید همه اینها را بگذاریم و بگذریم.

 به هر حال وقتی به محل موعود که سر پل صراط بود رسیدم فرشته نگهبان به من دستور ایست داد و مدارک شناسایی را مطالبه کرد و پرسید چه کار داری گفتم با حضرت آدم ابوالبشر قرار ملاقات دارم و باید در بهشت ایشان را زیارت کنم فرشته لبخندی زد و گفت: خیال کردی این جا هم مثل زمین خر تو خره که یکسره از زمین بیای و بروی  توی بهشت و هر کاری دلت خواست بکنی و هر جا که دلت خواست بروی؟ همین جا بمان تا حضورت را به حضرت آدم اطلاع بدهم بعد تلفن را برداشت و به زبان عربی با کسی، درجایی صحبت کرد و بعد از قطع مکالمه بسوی من برگشت و گفت: بیا وسط پل اونجا بایست تا حضرت آدم تشریف بیاورند.

... پل صراط به اندازه یک مو باریک بود و زیر آن دره ای بود بسیار عمیق که به سختی میشد ته آن را دید ولی شعله های  آتش از اعماق آن پیدا بود و من هرچه التماس کردم که آن حضرت تشریف بیاورند این ور پل مورد قبول واقع نشد  ناچار در حالی که بدنم مثل بید می لرزید قدم روی آن تار مو نهادم و  آهسته آهسته به طرف وسط پل رفتم و با حرکات ظریف بند بازی که به قدرت حق جل و علی در همان چند دقیقه گویی به خوبی یاد گرفته بودم تا وسط پل رفتم . فرشته نگهبان فرمان ایست داد و در یک لحظه دیدم هاله بلندی از نور در مقابلم ظاهر شد که به سختی میتوانستم آدمی بلند قد و خوش قامت و بسیار خوش تیپ تر از قهرمانان پرورش اندام زمینی را ببینم در حالی که نقابی به صورت مبارکشان بود.

سلامی عرض کردم و جوابی شنیدم و بدون مقدمه در حالی که میترسیدم در یک لحظه به اعماق جهنم سقوط کنم عرض کردم:قربان نمیشد این چند دقیقه مصاحبه را در بهشت خدمتتان انجام میدادم و این طور وسط راه و این جای خطرناک مزاحم حضرت عالی نمیشدم ... فرمودند :به هیچ وجه... تو نمیتوانی به بهشت بیایی چون اولا هنوز نمردی و به حساب و کتابت در اون دنیا رسیدگی نشده و از آن گذشته چون زبان بهشتی ها عربی است و تو فارسی صحبت میکنی از همین حالا معلوم است که جهنمی هستی چون لسان مردم بهشت عربی است و جز به این زبان با زبان دیگری در بهشت تکلم نمیشود...

عرض کردم پس این چند میلیارد جمعیت کره زمین که به زبانهای دیگری غیر از عربی تکلم میکنند همه جهنمی هستند؟

فرمودند : بلی و غیر از این نیست  حالا سوالاتت را سریع بپرس تا جواب بدهم و به بهشت برگردم که حضرت حوا دلواپس خواهند شد

عرض کردم: من حامل پیام، سلام و آرزوی سعادت برای حضرت عالی و خانواده محترم از طرف مردم زمین هستم تبسمی فرمودند که من از زیر نقاب کمی از آن را دیدم و سر مبارک را به علامت رضایت و تشکر تکان دادند و فرمودند شانس آوردی چون من در اغلب نقاط زمین زندگی کرده ام لذا زبان شما زمینیان را از هر قوم و قبیله ای  که باشد میفهمم وگرنه تو مجبور بودی مترجمی با خودت بیاوری  که حرفهای تو را برای من و گفته های من را برای تو ترجمه کند. عرض کردم : عجب خوش شانسی آوردم .. موقع مسافرت به آسمان اصلا به این فکر نبودم که ممکن است اینجا هم به مترجم احتیاج باشد

فرمودند سوالاتت را مطرح کن ..

 عرض کردم : قربان.. به طوری که میدانید مسئله حقوق بشر، سایه سنگین خودش را بر ممالک روی کره زمین گسترده  و زمامداران هر یک از کشور های زمین با ادعای تأمین و حمایت از حقوق بشر، دیگران را به نقض این حقوق متهم میکنند و حتی اخیرا جنگ هایی  هم به بهانه حمایت از حقوق بشر به راه انداخته اند که خود باعث مرگ  بسیاری از زنان و کودکان و غیرنظامیان و خلاصه افراد بشر شده، لذا  به نمایندگی از طرف  مدیر این سایت و سایر مدیران سایتها و همچنین به نمایندگی از طرف کلیه ساکنان زمین خدمت رسیده ام چون همه آنها معتقدند هیچ کس بهتر از جنابعالی که هم بشر هستید و هم آدم و هم پدر همه ما خاکیان، نمیتواند به سوالات بی جوابشان پاسخ دهد و هیچ کس جز جنابعالی اطلاع دقیق و کاملی از حقوق بشر ندارد بنابر این خواستیم در این مورد اهالی زمین را راهنمایی فرمایید که حقوق آنها چه هست فرمودند: .. به طوری که گفتی .. ما هم آدمیم و هم بشر و نخستین کسی هستیم که به عالم خاکی قدم نهادیم و همه ساکنان این کره از تخم و ترکه ما هستند و به همین جهت به آدم ابوالبشر موسوم شده ایم  عرض کردم از این اسامی شریف شما .. یعنی آدم و بشر در کره خاکی سوء استفاده های بسیاری شده و میشود .. در این مورد حتما اطلاع دارید؟

فرمودند: بله... کاملا ... و میدانیم که نه تنها از اسامی ما مثل آدم و بشر بسیار سوء استفاده شده بلکه این اولاد ناخلف ما حتی دست از سر ابول ما هم بر نداشته اند و بسیاری از آنها ابول ما را به اسامی خود اضافه کرده و میکنند !! که البته این کار به قول شما اهالی بلاد عجم اومد نیومد داره .. مثلا یکی از اهالی مملکت شما ابول ما را اول اسمش که حسن بود گذاشت و شد ابولحسن و از قضای روزگار چند صباحی شد رئیس جمهور کشوری بر روی زمین به اسم کشور ایران اما ابول ما برایش اومد نداشت و آخر کار مجبور شد با لباس زنانه و چادر و چاقچور از مملکتش فرار کند .. عرض کردم: و هنوز هم خودش را رئیس جمهور میدونه .. فرمودند :بله این هم مصداق بارز چند ضرب المثل رایج در بلاد عجم است از جمله این که «شتر در خواب بیند پنبه دانه» ... و یا .. اون ضرب المثل خودتون که میگه «رو که نیست سنگ پای فزوینه»!!

عرض کردم: قربان در اخبار و احادیث آمده  و اخیرا هم عده ای دوباره آن را رواج دادند که شما و خانمتان  بعد از خوردن گندم جسارتا عورتتان نمایان شد و از بهشت اخراج شدید آیا این مسأله صحت دارد؟

ادامه دارد .....

+ نوشته شده در  جمعه هفتم بهمن ۱۳۹۰ساعت 12:20  توسط سیاوش   | 

 

25 آبان ماه هر سال یاد آور خاطره نخستین روز آشنایی من با وبلاگ و وبلاگ نویسی است. اولین بار در 25 آبان ماه 85 در اوج مشکلات جسمی و روحی، دختری نازنین مرا با این پدیده جدید قرن، که به واقع سرآغاز پیدایش دهکده جهانی است، آشنا کرد و امروز که  بعد از گذشت 5 سال و آغاز ششمین سال باز هم در کنار این دختر مهربان و عزیز که دختر خواهرم است نشسته ام، مرا وادار کرد که بعد از مدتها دو باره بنویسم و تجدید عهدی با دوستان مجازی خود داشته باشم که بسیاری از آنان به دوستان حقیقی تبدیل شده اند. نزدیک به یکسال است که مطلبی ننوشته ام و در تمام این مدت حتی فرصت مراجعه به وبلاگم را هم نداشته ام، نمیخواهم از آنچه که در این مدت بر من گذشت چیزی بنویسم که خاطر دوستان را مکدر کنم فقط همین قدر اشاره میکنم که آرزومندم هرگز آنچه را که در این مدت بر من گذشت، بر هیچ کس نگذرد که تحمل آن کوهی استوار می طلبد اگر در مقابل آن همه ناملایمات بتواند پا بر جا بماند و من ماندم و از سویی دیگر دیدن و خواندن دست نوشته هایم روی وبلاگ دیگران و در بعضی کتب جدید الانتشار بدون ذکر ماخذ و نام نویسنده مرا از هرچه وبلاگ نوشتن است بیزار کرد اما اکنون که بعد از این همه دوری به دنیای نت بازگشته ام میبینم که دوستان فراموشم نکرده اند ... و چقدر دل انگیز و لذت بخش است این همه همدردی و دلواپسی و نگرانی و دوستی و صمیمیت.

 از همه شما سپاسگزارم و اگر نتوانستم در این مدت به پیامهای شما پاسخی بدهم شرمنده ام و اکنون ضمن درود مجدد به همه شما دوستان و آشنایانی که به طرق گوناگون از حالم جویا شدید، مجددا سپاسگزاری میکنم و در مورد این مدت غیبت فقط میگویم:

شرح این هجران و این سوز جگر                           این زمان بگذار تا وقت دگر

با آروزی شادمانی و سلامتی و موفقیت برای همه شما سعی خواهم کرد که بیشتر ارتباطم را با دوستان حفظ کنم و هر از گاه با مطلبی طنز گونه یا قطعه ای شعر گونه درخدمتتان باشم چون  نه طنز نویس هستم و نه شاعر فقط این لطف شماست که مرا بر سر شوق می آورد

پایدار باشید

 

 

حقوق بشر

مدتی این مثتوی تأخیر شد.

(فقط نوشتم که بدانید زنده ام)

در مورد این که چرا این مدت ننوشتم !! راستش را بخواهید از طرفی سوژه‏ها ته کشیده بودند و قلم من ناتوان از نوشتن اما از طرف دیگر از بس که در رسانه های صوتی و تصویری و نوشتاری داخلی و خارجی دم از حقوق بشر اعم از آسیایی و  آفریقایی و آمریکایی و مسیحی و یهودی و بودایی و غیر آن زده میشد و میشود، نوعی حساسیت در من ایجاد کرد که از کهیر و خارش  گذشت و معذرت میخواهم کار به تهوع و استفراغ و سایر عوارض کشیده شد  که با سرم درمانی و پنبه در گوش گذاشتن و چشم بند بستن اندکی بهبود حاصل شد ولی چون تحمل این وضع برایم مشکل بود تصمیم گرفته شد تنها خبرنگار این سایت را که گاهی برایمان خبر تهیه میکرد و زمانی به ویراستاری چرندیات من مشغول بود و جملات و کلمات بی ادبی را سانسور میکرد برای دریافت واقعیت حقوق بشر، نزد اولین بشر روی زمین بفرستیم یعنی حضرت آدم ابوالبشر و از ایشان بپرسیم حقوق بشر چی هست و این بشر خاکی از عالم افلاکی چه حقوقی را با خود آورده.  مقدمات این کار بسیار مشکل و وقت‏گرفتن از حضرت آدم آن هم در بهشت کاری بس دشوار بود که بالاخره این خبرنگار زبل ما با دیدن دم این و آن و دادن کلی رشوه و مجیز این و آن گفتن بالاخره موفق شد چند دقیقه از ایشان برای مصاحبه وقت بگیرد. ولی رفتن به آسمانها خرج داشت وآن هم خرج زیاد ... خبرنگار ما که ید طولایی در رانت خواری و پول مفت در آوردن داشت و دارد با گرفتن وامهای کلان بدون پشتوانه از بانکها و وعده بازپرداخت آنها در قیامت و زد و بند با کسانی که پشت پرده از نوسانات بازار بورس  اطلاع دارند و یک شبه میلیاردر بلکه سوپرمیلیاردر میشوند این پول را هم تهیه کرد و بالاخره در اواخر آذر ماه سال قبل عازم فضای لایتناهی شد و همین دو سه روز قبل با سفینه فضا پیمای لندرور!!! در کشور ینگه دنیا فرود آمد که بلافاصله با تشخیص ملیت و هویت  و انگشت نگاری از آن کشور اخراج و به نزد ما بازگشت... و ما هم که در تمام این مدت از حال و روز او بی‏خبر بودیم از شدت عصبانیت متن و نوار مصاحبه را از او گرفتیم و با یک اردنگی  به هزار و یک دلیل اوا را انداختیم توی هلفدونی ....یک دلیلش این بود که هم خبرنگار بود و هم روزنامه نگار.. بنا بر این بی خودی ول میگشت و  جاش همان جا بود که ما او را انداختیم ... حالا هزار دلیل دیگرش را خودتان پیدا کنید. بعد از راحت شدن از شر خبرنگار به پباده کردن متن مصاحبه و ویرابش و اصلاح آن پرداختیم البته این مصاحبه ناگفته های بسیاری داشت که به روال سیستم روزنامه نگاری و سایت نگاری!!!! قسمت اعظم آن سانسور شد و بسیاری از گفته های آدم ابوالبشر را به دلخو.اه خود و طبق روال روزگار وارونه اش کردیم . بطوریکه به تریج قبای کسی بر نخورد. سایتمان فیلتر نشود و خودمان هم به دردسر نیفتیم تا این که بالاخره متن کامل این مصاحبه حاضر شد و آماده ایم که  آن را روی سایت بگذاریم اما چون سخن به درازا کشید و شما هم میدانم با این حال و احوال  روزگار و هوای سرد  ممکن است حال خواندن این مصاحبه طولانی را نداشته باشید لذا در دو یا چند پست آینده به تدریج متن این مصاحبه را به شما تقدیم میکنیم ... فعلا.. یزدان پاک نگهدارتان

+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و پنجم آبان ۱۳۹۰ساعت 23:43  توسط سیاوش   | 

شنبه سلخ ربیع الاول تنگوزئیل:

میل مبارک به مسافرت نواحی کویری و شکار گورخر متمایل گردیده، اردو دیروز به سمت کویر حرکت کرد. چهار از دسته گذشته مرخص فرمودند، به چادر خود آمدم، دل پیچه و تب عارض شد. شب حکیم طلوزان آمد، حب گنه گنه تجویز کرد خوردم و خوابیدم. صبح علی الطلوع شکم درد بود. در مبال چرک و خون و بلغم و صفرا دفع شد دانستم بواصیل!! عود کرده، درد شدیدی در آن نواحی بود، باد فتق هم اذیت می کرد، جهت راحت کردن به چادر آمدم که آدم وغ وغ الدوله آمد و گفت سوار می شوند و شما هم باید در رکاب باشید. با آن حال نزار امتثال امر همایونی کردم، به محض رسیدن سوار شدند. در حین سوار شدن بادی از قبله عالم جدا شد که صدایش در اطراف پیچید و نسیم آن به سبیل بندگان همایونی که در رکاب بودند وزیدن گرفت که هریک من باب اظهار بندگی دستی به سبیل های خود کشیده و آنها را تاب دادند، شاه تبسمی فرمودند و ملتزمین رکاب برایشان کف زدند و بسیار خندیدیم از این حدث که از ذات مبارک صادر شد. به سمت کوهپایه و گردنه ملااحمد راندیم، در بین راه شاه چند تیر انداختند، شش پرنده که جرئت کرده بودند در تیررس همایونی قرار گیرند به خاک هلاک افتادند. سه از دسته گذشته به نهار افتادیم و من روزنامه عرض کردم.شاهزاده اصغر میرزا از شاهزاده اکبر میرزا شکوه داشت، به شاه عرض کرد، محل سگ نگذاشتند! خدا سایه قبله عالم را از سر ما کم نکند که اینهمه سیاست و کیاست دارند وگرنه با اینهمه سفسطه ها که می شود روزی صد، بلکه هزار سر باید از گردن جدا می شد.بعد از نهار اردو قرق شد و اهل حرم از راه رسیده، چادر زدند و ذات اقدس همایونی به حرم سرا تشریف فرما شدند و من که از درد به خود می پیچیدم به چادر رفتم و به نوکرها سپردم کسی را راه ندهند وتا صبح خوابیدم.

یکشنبه غره ربیع الثانی:

درد بهتر شده و امروز چرک و خون هم نبود. قبل از طلوع به حوالی سراپرده رفتم و منتظر برچیدن قرق و آمدن شاه ماندم. دو ساعت از طلوع گذشته سوار شدم، اردو حرکت کرد، به سمت نائین و اردکان  راندیم، ظاهرا مقصد نهایی یزد است اگر میل مبارک به کرمان تمایل پیدا نکند. شاه به سمت کویر راندند، من و حکیم طلوزان و بغ بغ السلطنه با اردو حرکت کردیم. چهار از دسته گذشته ذات مبارک تشریف فرما شدند با دو قوچ که شکار فرموده بودند، الحق که تیرانداز ماهری هستند. پس از آن نهار صرف فرمودند در حین نهار من روزنامه عرض کردم، پس از آن باز هم سوار شدند و تا دو ساعت از شب گذشته راندند تا به عقدا رسیدیم، اطراق شد.

دوشنبه:

صبح زود حرکت به سوی اردکان و یزد شد، در راه قبله عالم به سمت کویر راندند، در بازگشت که پنج ساعت و اندی طول کشید، گور خری شکار فرموده بودند که بیشتر به خود خر شباهت داشت تا گورخر! اهل اردو تهنیت عرض کردند بعد به نهار افتادند، فرصت نداشتند روزنامه عرض کنم، پاره ای مراسلات را جواب دادند و اردو قرق شد و شاه با عجله به سمت اهل حرم رفتند.

سه شنبه:

شاه حمام کردند ولی بی حال بودند، به سمت یزد راندیم، یک به دسته مانده به یزد رسیدیم، الحق شهر زیبایی است با گنبد ها، مناره ها و بادگیرها. اردو باید در محلی به نام صفائیه! اطراق کند به سمت آنجا راندیم، شاه میل به استراحت فرمودند و به من تکلیف شد روزنامه عرض کنم، عرض کردم! قدری خوابیدند و بعد فرمودند می خواهیم در اینجا گردش کنیم. من و وغ وغ الدوله و بغ بغ السلطنه و حکیم طلوزان در رکاب بودیم. به میدانی رسیدیم که آنجا را میدان     (( سید حسن نصر الله)) نامگذاری کرده بودند، قبله عالم میل به استراحت در میدان نمودند، روی تشکچه نشسته و در حالیکه ملیجک را در بغل گرفته و روی زانوان نشانده بودند، چای میل فرموده و بعد لبخند زنان گفتند:

چه اسم با مسمایی!! ((سید حسن نصرالله)) و چندبار سر تکان دادند و فرمودند یادمان بیاورید به حاکم این شهر خلعت بدهیم.

جسارتا سوال شد چرا و چگونه؟

فرمودند: (( سید حسن نصرالله)) نام کسی است که حدود صد سال دیگر به دنیا می آید و عربی است از اعراب لبنان! و این همان کسی است که خواهد گفت:

" ایرانیان قبل از حمله اعراب تمدنی نداشته و مردمانی وحشی بودند و اعراب آنها را متمدن کردند!"

بعد فرمودند:

الحق مردم این شهر و سرکردگانشان که می گویند از اصیل ترین ایرانیان و نگهبان تمدن و فرهنگ ایران باستان هستند چه اسم بامسمایی بر میدان شهرشان گذاشتند و بعد در حالیکه ملیجک را در بغل می فشردند آنقدر خندیدند و از فرط خنده تکان تکان خوردند که ناگهان بی حال بر زمین افتادند!!! و حکیم طلوزان آب و گلاب آورد و قبله عالم به هوش امده و فی الفور فرمان حرکت به سمت داراالخلافه صادر فرمودند!

+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و نهم آذر ۱۳۸۹ساعت 1:32  توسط سیاوش   | 

 

دو مطلب را اول بگویم:

1-   نخست آنکه وظیفه خود می دانم از دوست ندیده و نشناخته ام (شبلی عزیز) که در نهایت لطف و مرحمت و با صبر و حوصله، از طریق پیام خصوصی به سوالم جواب داده و طریقه پاسخ دادن به کامنت های دوستان را در ستون نظرات وبلاگ خودم به من یاد دادند، صمیمانه سپاسگزاری کنم. ایشان با این زحمتی که کشیدند خدمت بزرگی به من کردند چون دیگر هیچ کدام از پیام ها بدون پاسخ باقی نمی مانند. باز هم ممنونم.

2-    دوم یاداوری این نکته که فصل، فصل آنفلوآنزا است و من به یاد آوردم که در اردیبهشت 87 مطلبی درباره آنفلوآنزای مرغی نوشتم که در آرشیو وبلاگم موحود است و باز به یادم امد که قول داده بودم داستانی را در این زمینه برایتان بگویم ولی آلزایمر زودرس و سایر گرفتاری ها، باعث شد قسمت دوم آنفلوآنزای مرغی تابه امروز به تعویق بیفتد. پس اگر خیلی حال و حوصله دارید اول مطلب شماره 1 را در اینجا بخوانید و اگر کمی حوصله دارید فقط همین مطلب را بخوانید و اگر اصلا حوصله ندارید هیچکدام را نخوانید!

 

و اما آن ماجرا:

من از بچگی علاقه عجیبی به پرندگان مخصوصا مرغ و خروس داشتم و همیشه چندتایی مرغ و خروس و کبوتر و کبک و دیگر پرندگان را در خانه نگهداری می کردم و این عادت را تا به امروز هم دارم و ترک نکرده ام. در طی سالیان متوالی حشر و نشر با این موجودات زیبا و بی آزار که خیلی بهتر از ما آدم ها هستند کم کم زبان این بی زبان ها را هم یاد گرفتم. می خواهید باور کنید، می خواهید باور نکنید. بهرحال طوری شده که هم من می فهمم آنها چی میگن و هم آنها می فهمند من چی می خوام و یا چی میگم. این روابط مسالمت آمیز بین من و آنها ادامه داشت و داشت تا این اواخر. راستی یادم رفت بگویم من علاوه بر دادن آب و دانه به این موجودات و مراقبت و تمییز کردن محل زندگی آنها و نظارت بر تولید مثل و جفت گیری و کمک در بزرگ کردن بچه هایشان، هروقت یکی از آنها مریض می شدند، حتما برایشان دکتر می آوردم یا آنها را به دکتر می بردم و در دادن دارو و تزریق واکسن به آنها اهتمام ویژه ای داشتم. خلاصه اینکه آنها راضی، من هم راضی و خدا هم راضی. تا اینکه این اواخر، یک روز صبح که طبق معمول رفتم به آنها سر بزنم دیدم یکی از مرغ ها که اتفاقا از همه ی مرغ های موجود در کلکسیون من خوشگلتر و زیباتر و نسبت به من هم از دیگران مهربانتر بود روی زمین دراز کشیده و آب از لب و لوچه او می ریزد، چشم هایش گود افتاده و دهانش باز و زبانش از دهان بیرون آمده. با دستپاچگی دویدم و دکتر مخصوصشان را که برای آنها پرونده و دستک و دفتری درست کرده و باهر بار ویزیت لااقل معادل پول 5 تای آنها را از من می گرفت، خبر کردم و وقتی مطمئن شدم دکتر می آید با عجله برگشتم و کنار مرغ نازنینم نشستم و با زبان بی زبانی از او احوال پرسی کردم.گفت:

چه حالی، چه احوالی، میبینی که دارم می میرم.

گفتم: نه، غصه نخور، یک زکام معمولی است، دیشب هوا سرد شده و تو روی باز خوابیدی و سرما خوردی.

گفت: نه، فکر نمی کنم این سرماخوردگی معمولی باشد.

گفتم: ناراحت نباش، دکتر را خبر کردم الان سر و کله اش پیدا می شود.

گفت: یه کمی آب به من بده

رفتم برایش آب بیاورم که دکتر زنگ در را زد و با کیف مخصوص خودش وارد شد، دستکش هایش را پوشید، ماسک زد و پیشبند مخصوصش را هم بست و گفت:

برویم، کدومشون هستند؟

مرغ نازنینم را که روی زمین دراز کشیده و گویا تب هم کرده بود (چون هذیان می گفت) به دکتر نشان دادم، به محض اینکه دکتر چشمش به پرنده ی بیچاره افتاد چشمهایش تنگ شد، اخم هایش را در هم کشید و پرسید:

دست که بهش نزدی؟؟

گفتم: نه، تازه می خواستم برم براش آب بیارم که جنابعالی تشریف آوردید.

دکتر جیغ زد: آب؟ مبادا آب بهش بدی، نه تنها به این مرغ که حق نداری به هیچ یک از پرندگانت دست بزنی یا به آنها آب و دانه بدهی.

با تعجب پرسیدم: دکتر، مگه چی شده؟

گفت: چی می خواستی بشه؟ آنفلوآنزای مرغی.این مرغ آنفلوآنزای مرغی گرفته و ویروس این بیماری به احتمال زیاد به همه ی پرندگان دیگر هم سرایت کرده و همه ی آنها و هرچه پرنده در این محله و محدوده است باید معدوم شوند.

ناباورانه نگاهی به دکتر و نگاهی به مرغ بیچاره که ملتمسانه به من و دکتر نگاه می کرد و زیر لب، آب، آب می گفت کردم و پرسیدم:

یعنی آقای دکتر هیچ راهی؟

دکتر فریاد زد: چه راهی؟ می خواهی خودت و خانواده ات و من و مردم محل همه به این بیماری مهلک دچار بشیم و بمیریم؟ باید هرچه زودتر کلیه این پرندگان معدوم بشن و بعد بلافاصله با موبایل خودش به اداره مربوطه زنگ زد و بعد از چند کلمه صحبت با مقامات اداری مثل جن که از بسم الله فرار کنه، کیفش را برداشت و با همان کلاه و ماسک و پیشبند پرید توی ماشینش و گازش را گرفت و به سرعت دور شد و این اولین باری بود  که دکتر یادش رفت از من ویزیت  بگیره!

بعد از رفتن دکتر، در حالیکه خودم هم می ترسیدم آهسته آهسته به مرغ بی نوا نزدیک شدم، چشم هایش را غبار مخصوصی که نزدیک مرگ روی چشم ظاهر می شود فرا گرفته بود. در فاصله کم و بیش دوری که بتوانم او را درست ببینم و حرف هایش را بشنوم، نشستم. اشک توی جشم هایم حلقه زده بود. مرغ بیچاره آهسته گفت:

می دونستم آنفلوآنزای مرغی گرفتم. دیدی که دکتر هم، نه معاینه کرد و نه دوا داد، بلکه خودش هم فرار کرد.

گفتم: آره، درسته.

با صدایی که گویی از ته چاه می آمد گفت: حالا اونا میان و همه ی مارو می برند و می کشند.

گفتم: نه، فکر نمی کنم، بالاخره برای هر دردی دوایی هست.

گفت: نه، نمی خواد برای دلخوشی من حرف بزنی فقط تا اونها نیامدند( مامورها را می گم) یه سوالی ازت دارم جواب میدی؟

گفتم: البته که جواب میدم.

گفت: آنفلوآنزای مرغی اومده و من چون مبتلا شدم باید خودم و همه ی همجنسانم و همه ی پرندگان در این خانه و در این محله و شاید با تشخیص آنها (مامورها را می گم) همه ی پرندگان این شهر و شاید شهرهای مجاور باید کشته بشوند!!! درسته؟ چون ممکنه این بیماری به (آدم ها!! ) هم سرایت کنه و آنها را بکشه.

گفتم: نمی دونم.

گفت: چرا، من می دونم ولی سوالم از تو اینه که اگه روزی، روزگاری، نوعی آنفلوآنزای انسانی پیدا بشه که خطر سرایت به سایر موجودات روی زمین را داشته باشه و یک یا چند نفر در دنیا به اون مبتلا بشن، آیا شما آدم ها حاضرید برای اینکه بیماریتان به دیگر موجودات سرایت نکنه، مامورهای ما بیان و همتون را بکشن؟

خیره خیره به او نگاه کردم، چه جوابی می تونستم بدم؟ و او در حالیکه صدایش ضعیف و ضعیف تر می شد گفت:

این درسته که به خاطر ابتلای یک مرغ، به آنفلوآنزای مرغی، چون احتمال داده میشه به دیگر پرندگان سرایت کنه، و از یکی از آن پرندگان به یک نفر آدم (همچین گفت آدم، که از آدم بودن خودم خجالت کشیدم) منتقل بشه و اون شخص یا احتمالا چندتای دیگه بمیرن، همه ی این پرندگان زیبا توی این خونه و محله و شهر نابود بشن؟ چون آدم می خواد زنده بمونه؟ درحالیکه همین آدم که برای یک تخم خودش معادل قیمت هزاران هزار پرنده (( دیه )) تعیین میکنه، در طول 60-70 سال زندگی، بیشتر یا کمتر، با اون هیکل گنده و شکم برآمده به اندازه یک تخم ما هم به درد دنیا و آخرت  نمی خوره!!!

هنوز کلمات آخرش تمام نشده بود که ماشین مامورین، آژیر کشان آمد و در یک چشم به هم زدن، قبل از اینکه من بفهمم چه اتفاقی داره می افته هرچی مرغ و خروس و غاز وکبوتر و کبک و اردک و دیگر پرندگان توی خونه بود ریختند توی ماشین و رفتند و من در حالیکه بهت زده جای خالی پرندگان نازنینم را تماشا می کردم صدای مامورین را از توی کوچه می شنیدم که در خانه ها را می زدند و می پرسیدند:

توی خونه، مرغ، خروس، یا پرنده دیگه ای ندارین؟؟!!

 

 

+ نوشته شده در  جمعه بیست و هشتم آبان ۱۳۸۹ساعت 11:52  توسط سیاوش   |