استخوان های دوست داشتنی

گاهی که می شکنم

استخوان های دوست داشتنی

گاهی که می شکنم

تا حالاشده مترجم شی


یعنی از کلمات بی سرو ته  یه ترجمه کامل در بیار ی که از قضا درست هم از آ ب در بیاد


کلماتی شبیه


ایما گاگا    یعنی آب می خوام


ماما بابا     یعنی بابام کجاست


ماما گاگا    اشتباه نکن این با اون بالایی فرق داره  این یکی ترجمه اش میشه   غذا می خوام


بای سی  یو   خب این ترجمه اش در جاهای مختلف فرق می کنه


اگر این جمله رو گفت و پستونکش رو بهت داد یعنی  با پستونکش خدا حافظی کرده و می خواد غذا بخوره


اگر این جمله رو گفت و شیشه شیرش رو داد دستت یعنی می خوام بخوابم


یا اگر این جمله رو گفت  و کنار گاز  بالا پایین پرید یعنی  خیلی گرسنه ام



شده اسب بشی رو چهار دست و پا راه بری شیهه  بکشی و خیلی هم بهت خوش بگذره


شده تا حالا مثل خر تو گل گیر کنی ندونی کدوم کار رو زودتر انجام بدی بهتر ه


اگر نشده


اگر می خوای تجربه اش کنی


ازدواج کن و  بچه دار شو 


تمامش رو تجربه می کنی


سفره ی   گورکن خالی است



کاش من میمردم

آدم تا بچه دار نشده قدر آرامش رو نمی دونه به خدا 


بعد از ظهری یه ساعت خوابیدم ده ساعت  اضافه کاری وایسادم به خاطر اون یه ساعت خواب


پسر خان لطف فرمودند و با اون باسن کوچولوشون نشستن تو استخر شن توی حیاط و یه دو سه تا


بیلچه کو چولو رو سر مبارک خودشون شن خالی کردن  بعدش هم یه دیزاین خیلی زیبا رو ی


چشمانشون انجام دادن با شن   بعد هم با همون حالت اومدن داخل سالن و روی مبل نشستن


خدایی گاهی خیلی کم مییارم از دست شیطنت هاش   یعنی این پسرک یه روز میشه یه کم


آروم بشه


از دوش حمام هم که می ترسه انقدر که همش برای حمام کردنش از وان استفاده کردم


شن هم که با آب وان تمیز بشو نیست    باید حتما دوش باشه


خلاصه که نفسم بند اومد از دستش  با  شوهر جان فرستادمش رفت بیرون خودم نشستم دارم


ریلکس میشم برای یه ساعت دیگه که تازه داستان شروع میشه چون قراره طن طن بیاد اینجا


دختر خانم مغرور که قراره خودش و شو هرش برن هتل شام بخورن و بچه رو بندازن اینجا


ووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو  چه شود

هول

نمی دانم چه می شود،


هراسی می اید و آشوبی به جای می گذارد،


هیبت مرگ را دارد و یاد زندگی را.


سرم را پر می کند از هول،


دلم را خالی از شور.


شورابه ای است در عطش اشتیاق:


رنگ فیروزه ای کاشی های خرد شده،


بوی یاس های زیر برف مانده،


طعم گس علف های سوخته،

یاد "شهری که دوست می داشتم"،


آن هنگام که اندیشه ام در پای دیوار آن کوچه ی بن بست می ماند.


نمی دانم چه می شود،


هولی است بر گرده ام، آشوبی است در سرم، مرگ است در برابرم. 


شاعره  آژند

آزی جان  می دونی چقدر  دلم هوات رو کرده  دلم انقدر برات تنگ شده برای همه اون خوشمزه بازی هات  برای همه اون شوخی های عریانت  برای همه اون شانزده ساعتی که جمعه ها صبح تاشب با گروه فتح می رفتیم قله توچال و بر می گشتیم  یادته یه بار باید کبریت مییوردم یادم رفته بود

یادته چقدر مسخره بازی در آوردی

از برگهای پهن درختهای گلاب دره  به خودت چسبونده بودی لای موهات بعد با یه چوب داشتی رو یه چوب دیگه  آتیش روشن می کردی به روش انسانهای اولیه و چقدر خندوندیمون با اون رقص مسخره ات


بعدش یادته صورتت رو کردی روبه آسمون گفتی خدایا اون شصت میلیونی که خواسته بودم  وقرار بود تا فردا بهم بدی رو نمی خوام  به جاش بهمون یه چوب کبریت بده آتیش روشن کنیم مردیم از گرسنگی


یادته مثل این کسایی که تا اون لحظه کور بودن یه دفعه چشمات یه جعبه کبریت دید اونم کجا  جلوی پاهات


برداشتیش دیدی فقط یه چوب کبریت بی سر توشه بعد با خنده اومدی جلو گفتی بیا این جعبه کبریت این چوبش فقط مونده یه سر گرد قرمز دیگه اون با تو


چقدر خندیدیم اون روز بالاخره کبریت گیر آوردیم تا تو یه آتیش روشن کنی و تا عصر هم هر جور بود آتیش رو روشن نگه داشتین با بچه ها


یادته اولین بار من بد بخت رو هفده ساعت پیاده راه بردی تو این کوه ها  گم مون کردی  تله کابین تعطیل شده بود و ما مجبور شدیم پیاده بیایم پایین


چند ساعت اومدیم تا به ایستگاه دو رسیدیم یادم  نیست اما بهم گفتی بابا جون مادرت توکه زانو هات پیچ خورده بیا یه کم فیلم بازی کن تله رو روشن کنن بریم پایین

منم اومد فیلم بازی کنم جدی شد


انگار وقتی بعد از اون همه سگ دو زدن نشستم تازه بدنم داغی اش رفت شدت دردم رو فهمیدم چقدره

انقدر می خندم وقتی قیافه ترسیده ات می یاد جلوی چشمم  وقتی دندونهام اونجوری تیریک تیرک به هم می خورد و لرز کرده بود م


اومده بودی جلو گوشم می گفتی خره گفتم الکی چرا اینجوری می کنی فیلمه دیگه نه


وقتی دیدی دارم از درد گریه میکنم تازه به وخامت حالم پی بردی 


دقیقا یه ماه طول کشید دوباره سر پا بشم  ناخن های شصت پاهام هم هر جفتش افتاد


چقدر روزگار با حالی بود یادم نمیره  یه بار یادته از اون آب تمیزه که از یه جوی باریک می یومد آب برداشتیم زدیم به دست و صورتمون


یادته یه بچه چوپان اومد گفت از این آب نخورید آب حمام ده و مرده شور خونه است  گفتیم برو بچه پر رو  چرا دروغ می گی


کجا این آب به این تمیزی می تونه آب مرده شور خونه و حمام ده باشه


اما بعد که رفتیم بالا دیدیم راست می گه  آب حمام میریخت تو یه چاله بزرگ بعد سر ریز میشد تو اون جوی آب


چقدر عق زدیم  کف پاهامون اومد تو دهنمون


یادش بخیر دلم اون روزها رو خیلی می خواد اون روزهایی که با اون میمیک با حال چهره ات تمام روزم رو پر می کردی از خنده


از شادی اون روزهایی که بی هیچ ادعایی شریک غم هام میشدی و مرحم می زاشتی رو این دل غمیگینم


روزهای شادی که دلمون نمی یومدبا هیچ کسی قسمتشون کنیم  با هیچ کسی


حالا کجایی چه کار می کنی ازدواج کردی یا قصدش رو داری نمی دونم  هنوز  مسائل و مشکلاتت سر جاشه یا نه


اما هر جا هستی هر کاری می کنی بدون یه قلب هست که همیشه خاطرات خوب رفاقت مون رو تو خودش ثبت کرده  


می دونم خوشی ها مون رو به یاد داری  برات همیشه آرزوی شادی دارم

تقدیم به همه زنان


دیه اش نصف دیه توست و مجازات زنایش با تو برابر...



می تواند تنها یک همسر داشته باشد و تو مختار به داشتن
چهار همسر هستی.....


برای ازدواجش در هر سنی اجازه ولی لازم است و تو هر
زمانی بخواهی به لطف قانونگذار می توانی ازدواج کنی....


در محبسی به نام بکارت زندانی است و تو...


او کتک میخورد و تو محاکمه نمی شوی...

او می زاید و تو برای فرزندش نام انتخاب می کنی...
او درد می کشد و تو نگرانی که کودک دختر نباشد...
او بی خوابی می کشد و تو خواب حوریان بهشتی را می بینی...
او مادر می شود و همه جا می پرسند نام پدر....
و هر روز او متولد می شود؛عاشق می شود؛ مادر می شود؛
پیر میشود ومیمیرد...
و قرن هاست که او؛عشق می کارد و کینه درو می کند چرا
که در چین و شیارهای صورت مردش به جای گذشت زمان
جوانی بر باد رفته اش را می بیند و در قدم های لرزان مردش؛
گام های شتابزده جوانی برای رفتن و درد های منقطع قلب
مرد؛سینه ای را به یاد می اورد که تهی از دل بوده و پیری
مرد رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده می کند...
واینها همه کینه است که کاشته میشود در قلب مالامال ازدرد...!
و این, رنج است.
) دکتر علی شریعتی(

خیام

با این دو سه نادان که چنین می‌دانند

از جهل که دانای جهان ایشانند

 

خر باش که این جماعت از فرط خری

هر کو نه خر است کافرش می‌دانند

 

دست های کوچک دعا

"هزاران نفر برای باریدن باران دعا می‌کنند غافل از آنکه خداوند با کودکی است که چکمه‌هایش سوراخ است."

این جمله در مقدمه ی کتاب سومین جشنواره بین‌المللی "دستهای کوچک دعا" در سال ۸۷ آمده است. 

تعدادی از دعاهایی که ازاین کتاب انتخاب شده است را بخوانیم :

خدای مهربانم! من در سال جدید از شما می‌خواهم اگر در شهر ما سیل آمد فوراً من را به ماهی تبدیل کنی! (نسیم حبیبی / ۷ ساله)

آرزو دارم سر آمپول‌ها نرم باشد! (تاده نظر‌بیگیان / ۵ ساله)

خدای عزیزم! من تا حالا هیچ دعایی نکردم. میتونی لیستت رو نگاه کنی. خدایا ازت میخوام صدای گریه برادر کوچیکم رو کم کنی! (سوسن خاطری / 9 ساله)

خدای عزیزم! در سال جدید کمک کن تا مادربزرگم دوباره دندان دربیاورد آخر او دندان مصنوعی دارد! (الناز جهانگیری / 10 ساله)

آرزوی من این است که ای کاش مامان و بابام عیدی من را از من نگیرند. آنها هر سال عیدی‌هایی را که من جمع می‌کنم از من می‌گیرند و به بچه‌ آنهایی می‌دهند که به من عیدی می‌دهند! (سحر آذریان / ۹ ساله)

ای خدا! کاش همه مادرها مثل قدیم خودشان نان بپزند من مجبور نباشم در صف نان بایستم!(شاهین روحی/11 ساله)

خدایا! کاری کن وقتی آدم‌ها می‌خوان دروغ بگن یادشون بره! (پویا گلپر / 10 ساله)

خدا جون! تو که اینقدر بزرگ هستی چطوری میای خونه ما؟ دعا می‌کنم در سال جدید به این سؤالم جواب بدی! (پیمان زارعی / 10 ساله)

ای خدا! کاری کن که دزدان کور شوند ممنونم! (صادق بیگ زاده / 11 ساله)

خدایا! در این لحظه زیبا و عزیز از تو می‌خواهم که به پدر و مادر همه بچه‌های تالاسمی پول عطا کنی تا همه ما بتوانیم داروی "اکس جید" را بخیریم و از درد و عذاب سوزن در شبها رها شویم و در خواب شبانه‌یمان مانند بچه‌های سالم پروانه بگیریم و از کابوس سوزن رها شویم... (مهسا فرجی / 11 ساله)

دلم می‌خواهد حتی اگر شوهر کنم خمیر دندان ژله‌ای بزنم! (روشنک روزبهانی / 8 ساله)

خدایا! شفای مریض‌ها را بده هم چنین شفای من را نیز بده تا مثل همه بازی کنم و هیچ‌کس نگران من نباشد و برای قبول شدن دعا 600 عدد صلوات گفتم ان شاء الله خدا حوصله داشته باشد و شفای همه ما را بدهد. الهی آمین. (مهدی اصلانی / 11 ساله)

خدایا! دست شما درد نکند ما شما را خیلی دوست داریم! (مینا امیری / 8 ساله)

ای خدای مهربان! من رستم دستان را خیلی دوست دارم از تو خواهش می‌کنم کاری کنی که شبی او را در خواب ببینم! (شایان نوری / 9 ساله)

خدایا ماهی مرا زنده نگه دار و اگر مرد پیش خودت نگه دار و ایشالله من بتوانم خدا را بوس کنم و معلم‌مان هم مرا بوس کند!! (امیرحسام سلیمی / 6 ساله)

خدیا! دعا می‌کنم که در دنیا یک جاروبرقی بزرگ اختراع شود تا دیگر رفتگران خسته نشوند! (فاطمه یارمحمدی / 11 ساله)

ای خدا! من بعضی وقت‌ها یادم می‌رود به یاد تو باشم ولی خدایا کاش تو همیشه به یاد من بیوفتی و یادت نرود! (شقایق شوقی / 9 ساله)

خدای عزیزم! سلام. من پارسال با دوستم در خونه‌ها را می‌زدیم و فرار می‌کردیم. خدایا منو ببخش و اگه مُردم بخاطر این کار منو به جهنم نبر چون من امسال دیگه این کار رو نمی‌کنم! (دلنیا عبدی‌پور / 10 ساله)

آرزو دارم بجای این که من به مدرسه بروم مادر و پدرم به مدرسه بروند. آن وقت آنها هم می‌فهمیدند که مدرسه رفتن چقدر سخت است و این قدر ایراد نمی‌گرفتند! (هدیه مصدری / 12 ساله)

خدایا مهدکودک از خانه ما آنقدر دور باشد که هر چه برویم، نرسیم. بعد برگردیم خانه با مامان و کیف چاشتم. پاهای من یک دعا دارند آنها کفش پاشنه بلند تلق تلوقی (!) می‌خوان دعا می‌کنند بزرگ شوند که قدشان دراز شود! (باران خوارزمیان / 4 ساله)

خدایا! برام یک عروسک بده. خدایا! برای داداشم یک ماشین پلیس بده! (مریم علیزاده / 6 ساله)

خدایا! من دعا می‌کنم که گاو باشم (!) و شیر بدهم تا از شیر، کره، پنیر و ماست برای خوراک مردم بسازم! (سالار یوسفی / 11 ساله)

من دعا می‌کنم که خودمان نه، همه مردم جهان در روز قیامت به بهشت بروند. (المیرا بدلی / 11 ساله)

خدای قشنگ سلام! خدایا چرا حیوانات درس نمی‌خواننداما ما باید هر روز درس بخوانیم؟ در سال جدید دعا می‌کنم آنها درس بخوانند و ما مثل آنها استراحت کنیم! (نیشتمان وازه / 10 ساله)

درگزارشی از برگزاری چهارمین جشنواره درتیر ماه سال جاری ،تعدادی از دعاهای این دستهای کوچک آمده است:

حدیثه دهقان۱۲ساله : خدایا آرزو می کنم که تو این مسابقه نفر اول بشم اون وقت با پولش واسه قبر بابام یه سقف آهنی می خرم که زمستونا قبرش خیس نشه و تابستونا هم گرما اذیتش نکنه

حسین از خدا خواست که خداوند با قدرت اش همواره خنده را نقاشی کند و گریه را با پاک کن اش پاک کند.

دختر یتیمی هم گفت: خدایا همیشه در دل کوچک من بمان تا تنها نمانم.  

مجتبی 12 ساله از عراق هم آرزو کرد که خدا هیچ وقت او را بزرگ نکند و اگر هم روزی بزرگ شد از جنگ نمیرد.    
مهدی هم که کر و لال و یتیم بود با ایما و اشاره دعا می کرد که خداوند، مریض ها را شفا دهد تا دنیا برای همه زیبا باشد.

مریم هم دعای جالبی داشت. او از خدا خواست که کاری کند تا تمام آمبولانس ها از فرط بیکاری در پارکینگ بیمارستان ها بمانند! 

افسانه از کردستان نیز دعا کرد که ای کاش کار در کوره پز خانه ها زودتر تمام می شد تا او به مدرسه می رفت که پزشک شود و به مردمی که نیازمندند کمک کند.
    
مینا از قوچان گفت: خدایا دعایم را برآورده کن تا زیباترین عروسکم را به تو هدیه بدهم.

مهدی نیز گفت: خدایا اگر به حرفم گوش بدی یک شکلات بزرگ به تو می دهم!  

حسن از خدا خواست که به او «سبیل» بدهد تا مردم حرفش را گوش داده و به آنها عمل کنند چون پدرش سبیل دارد و همه به حرفاش گوش میدن!


http://heartbeat.blogsky.com/   بر گرفته از وبلاگ دل نوشته