نمی دانم چه می شود،
هراسی می اید و آشوبی به جای می گذارد،
هیبت مرگ را دارد و یاد زندگی را.
سرم را پر می کند از هول،
دلم را خالی از شور.
شورابه ای است در عطش اشتیاق:
رنگ فیروزه ای کاشی های خرد شده،
بوی یاس های زیر برف مانده،
یاد "شهری که دوست می داشتم"،
آن هنگام که اندیشه ام در پای دیوار آن کوچه ی بن بست می ماند.
نمی دانم چه می شود،
هولی است بر گرده ام، آشوبی است در سرم، مرگ است در برابرم.
شاعره آژند
سلام عزیزم ،خبری ازت نیست ،دلمون تنگ میشه نیستی و سر نمیزنی بهم شعرت زیبا بود ،مرسی عزیزم ،
سیاه بود رنگش
برخی شعرها رو که میخونم دوست دارم بعدش یه رنگی که حس کردم رو بگم....
تعبیر زیبایی بود
شعر سیاه