امروز صبح...

صبح قشنگی دارم امروز...ابری...نه سرد و نه گرم...بخاری اتاقم...اتاقمان را برای اولین بار در سرمای امسال روشن کرده ام و بوی خاک سوخته!کمی توی اتاق پیچیده٬ از دست همکار کمی سخت گیرم( دلم نمیاد بگم مقرراتی و خشک چون از مقرراتی بودنش خوشم میاد)پنجره را هم باز گذاشته ام تا وقتی که از ورزش صبحگاهی کارمندی برگشت باز مقنعه اش را جلوی دماغش نگیرد تا ظهر...

دوست داشتم بجای اینجا نشستن توی این هوای دلچسب دستهام رو توی جیبهام میگذاشتم و پیاده راه می افتادم ... یا می نشستم روی نیمکتی دور افتاده

ولی اینجام...

دلم چای میخواد٬ اما تا ۸ خبری از چای نیست...

دلم تنهایی میخواد امروز٬ ولی از اونم خبری نیس چون همکار جان خواهد رسید و گرچه تا من سر صحبت را باز نکنم حرفی نمیزنه اما حضورش گاهی...

دلم میخواد یه گلدون رز با یه تنگ ماهی بزارم تو اتاق کارم ...

دلم میخواد امروز اداره نباشم٬ خونه هم نباشم...

گاهی دلم جزیره ای میخواد در تنهایی...

 

 

از هر دري ...سخني...

اين روزهاي پاييزي كه تند تند ميگذرند حتي فرصت نميكنم به اين فكر كنم كه زمان دارد ميرود و من هنوز در شوك سرعت زمان ميخكوب مانده ام به زمين،هيچ جريان جديدي در احوالات روزمره ام پيش نمي آيد كه احساس تحول كنم.هنوز همان روز...مرگي.بهتر كه نشده هيچ، بدتر هم شده.

داشتم به اين فكر ميكردم كه برسم به بيست سال خدمت بازنشست كنم خودمو ولي...يه ارتقاي پست گذاشن تو دامنم كه يه جورايي شبيه سيب حوا وسوسه ات ميكنه كه بري جلو...

زانوي چپم چند روزه كه درد ميكنه، و امروز لنگ لنگان به اداره اومدم.بدجوري اذيتم ميكنه ، در هيچ حالتي راحتم نميزاره، نه وقتي پامو صاف ميگيرم و نه وقتي خم ميكنم.خدا رو چه ديدي شايد يه چن روزي استعلاجي دادن رفتيم استراحت.اگه تو كما برمم بد نيس...يه چن وقت ميخوابم راحت،بي خبر از دنيا...شايدم بهم خوش گذشت ديگه برنگشتم،ولي نه...برميگردم،بخاطر تربچه هام...

اين روزا تنهاتر از هميشه هستم.تنهاي تنهاي تنها...دورم خيلي شلوغه ولي وقتي نتوني حرف دلت رو بزني و فقط با يه لبخند شنونده ديگران باشي تنهايي،وقتي روت نشه مستقيم اون چيزي كه مثل خوره افتاده تو مغزت رو بريزي بيرون تنهايي.كاش اين احساس لعنتي من اينقدر راست نبود...كاش تو اين يه مورد هم مثل بقيه موارد خنگ بودم و زود باور...ولي...

دروغ ميگه...حس لعنتيم بهم ميگه كه داره دروغ ميگه...

مثل سگ بهم دروغ ميگه و من مثل احمقها سكوت ميكنم و در تنهايي حتي اشك هم نميريزم...

همه چي خوبه...همه چي...

آه خدايا چرا داري از اون بالا با تعجب و چشمهاي گشاد شده به من نگاه ميكني؟خودت من و سرنوشتمو اينجوري رقم زدي...حالا ديگه تعجب نداره كه...

ولي حال بدي دارم...نه خوشحالم،نه غمگين...خوشبختم انگار...فقط دروغي اين وسط خودنمايي ميكند كه درست مثل يك سايه با من همراه است،حتي در آفتابي ترين لحظه ها...

مشكل اينجاست كه آفتابي ترين لحظه هايم هم دروغ اند...مگر اينكه خلافش ثابت شود...و من هنوز قدرت اثبات پيدا نكرده ام...

خداي من به من ربط ندارد...خودت ميداني و خودت...مسئوليت تمام لحظه هايي كه ميشد گرم باشند و شاد و نشد به گردن خودت...

حال بدم را  نمي بيند.گريه ميكنم، مي بيند، ولي نمي پرسد چرا؟! آن وقت عاشق است...

جالب نيست برايتان؟

بايد...

بايدهايي هست كه گاهي باورشان نميكني ولي هست، باورشان نميكني ولي بايد قورتشان بدهي، باورشان نميكني ولي بايد هماني باشي كه بايد...

اين روزها، اين هفته جديد چيزهايي ديدم و شنيدم كه دايم توي اداره چشمهايم گرد ميشود و دهانم باز مي ماند...

از اين خاله زنك بازيهاي همكارانم در اداره خسته ام...دلم تنهايي ميخواهد...غار...

تصميم گرفته ام به پيله ام برگردم...و... دهانم را ببندم...يعني در واقع گل ( با كسره بخوانيد لطفا) بگيرمش و بتمرگم سرجايم...

دارم مينويسم و در عين حال دهاني روبرويم دارد تند و تند باز و بسته ميشود و من فقط لبخندكي تحويلش ميدهم و با دستي زير چانه تايپ ميكنم.اينجا... توي اداره...

و يك چيز مسخره ديگر در اين هفته ناخوشايند،تغيير ناخواسته قالب وبلاگم ،و چه تصوير بيهوده اي،

يعني ميشود اين قالبها خودبخود تغيير كنند؟

يعني اين هم بايدي است كه من بايد قورتش بدهم...

اين يكي را كه ديگر ميتوانم تغيير بدهم... 

زندگی گر هزار باره شود...

من همیشه عاشق این بند شعر بودم و هستم:

زندگی گر هزار باره شود٬ بار دیگر تو٬ بار دیگر تو...

این هیچ ربطی شاید به حس امشب من نداشته باشه٬ ولی نمیدونم چرا به ذهنم رسوخ کرده و دارم دایم با خودم تکرارش میکنم.این "تو" برای من یه شخص نیست٬ یه حس٬ حس زندگی در اندیشه های خودم.حس زندگی با خودم...دوستش دارم ولی...

امشب حس خیلی خوبی دارم.حس آزاد شدن٬انگار از قفس پریدم بیرون.امروز آخرین امتحانمو دادم و خلاص شدم.دوره بدی این یه سال و نیم گذشته٬رقابتی فوق العاده ناسالم و سرشار از نامردی و پاچه خواری فضای کلاس ما رو گرفته بود.این ترم فقط منتظر پایان بودم.دوران دانشجویی با خاطرات مایوس کننده به پایان رسید...

ولی هرچی بود تموم شد.بگذریم از اینکه چقدر بهم فشار اومد.کار خونه و اداره و بچه ها و درسشون و دانشگاه خودم٬ و جالب تر از همه حسادت اطرافیان و تشویق به انصراف...واقعا روحیه می گرفتم...هیچ تعاملی با من نشد...فهمیدم کجای زندگی هستم.و چه واقعیت تلخی.

من حتی به اندازه یک انگشتدانه هم مال خودم نیستم...

حالا می فهمم که چرا فروغ امشب به سراغ من آمده ٬ چینی نازک اندیشه من مهمان تو...

 

روزهایی که بر من میگذرند...

هیچ کاره ام...به معنای واقعی.سراشيبي را حس ميكنم...شنها ميريزند از لاي انگشتهايم و هيچ معلوم نيست چند سال دارم يا چند روز يا حتي چند ثانيه؟

دلم براي لحظه اي نشستن با يك دوست واقعي تنگ شده،با كسي كه تمام حرفهايم را بي سانسور بزنم و او گوش كند،حس كند،قضاوت نكند و من راحت بشوم از اين همه همهمه اي كه درونم پيچيده...

برميگردم.نگران دير آمدنهايم نباشيد.هستم،بدون شما بودن را نميتوانم تصور كنم،پيامهايتان برايم شيرين و اميدواركننده است.پس برميگردم.هرجا كه باشم و هروقت كه بتوانم...

بودن و چطور بودن...

شرمنده دوستی شدم...

امشب که خواندمش احساس کردم بودنم با نبودنم یکی بوده... بجای اینکه احوالش را بپرسم و شک کنم به خوب بودنش...فقط نبودم... این روزها خیلی جاها نبوده ام...با خیلیها... حتی با خودم...

اینجا هم نبوده ام... این روزهایم جالب نیست.میگذرد اما به چه قیمتی؟

پ ن ۱:

مرا ببخش...تویی که می خوانیم... توی خاص که می دانی...

پ ن ۲: 

جوجه کلاغکم وبت باز نمیشه.اگه میشه دوباره آدرستو بذار نازنینم.

پراکنده ها...

۱- نوشتن برای من در این روزها سخت ترین کار دنیاست.تنها که میشوم.تنهای تنها.باز یاد این می افتم که نمیدانم کجای دنیا ایستاده ام...چقدر بین من و تمام دنیا فاصله است.انگار من در ستاره ای تنها مانده ام.

۲- داشتم لباسهای شسته شده را تا میکردم.نمیدانم چه شد که پرتاب شدم به روزهای تلخ یکسال پیش مثل امروز...درست مثل امروز...چطور دارم ادمه میدهم؟...باور میکنم...و باور نمیکنم.

۳- نمیدانم از سهم من از این روزها چقدر دیگرش مانده؟کاش کسی ساعت شنی ام را به من نشان میداد؟فقط میخواستم بدانم ارزشش را دارد بازهم بدوم؟

۴- دلم یک لیوان چای می خواهد و یک جای تا همیشه تنهایی و سکوت و ... دوستی شاید که بشنود و تنها بشنود و قضاوت نکند...

۵- دارم مبارزه میکنم.اینبار برای خودم.سخت است.آخر هم نباید آب از آب تکان بخورد و هم باید موفق بشوم.دارم ارشد میخوانم...هیچ کس با من همراه نیست.ولی ادامه میدهم.دلم خوش است به اینکه دارم برای خودم کاری میکنم....

 

 

عزیزان دلم سلام.من هستم.فقط در مه...در دور دستهایی از جنس آشنایی...

می خونمتون و خوشحال میشم از اینکه اونهایی که به یادشون هستم به یادم میارن...

برمیگردم...نمیتونم برنگردم.نشون به همین نشونی که این ردپا رو گذاشتم.

جوجه کلاغکم آدرست رو گم کردم.برام بزارش دوباره نازنینم...

تا بعد...

كارهايي هست كه هميشه دوست داشته ام و انجام نداده ام،كارهايي هم هست كه دوست نداشته ام و هميشه انجام داده ام،خودم خودم را وادار كرده ام به انجامشان،خيلي كارها...ريز و درشتشان هم مهم نيست،مهم اين است كه خودم را مثل يك موجود بيچاره وادار كرده ام...در اعماق وجودم فرياد زده ام نه،ولي در سطح ، سكوتي و حتي بدتر از آن لبخندي و بعد...

                                                         ..................................

راننده شركت... كه پيرمردي بود و داشت من را براي شركت در جلسه اشان مي برد آنجا مي گفت:"خوشبختي يعني اينكه سالم باشي،آدمهاي پولداري را مي شناسم كه در حسرت خوردن يك وعده غذاي حسابي مانده اند..." و من با خودم فكر كردم خوشبختي فقط در خوردن غذا خلاصه مي شود.

ما امروز يك ديگ خوشبختي داريم...يك ديگ خوشبختي سبز...و چشممان به يارانه هاست، و چندر غاز آخر ماه،...

دلم براي خودمان ميسوزد،براي پيرمرد راننده هم...براي آن ثروتمندهاي بيچاره هم...

مي ترسم اعتراف كنم،مي ترسم جواب اين اعترافم را بدجوري بدهد خدا،ولي توي كتم ( به فتحه ك)نميرود اين جواب.

اين روزها بدجوري به فاصله طبقاتي آدمها حساس شده ام،خصوصا فاصله مالي...

                                                    .......................................

چقدر از گذاشتن اين سه نقطه(...) در جاي جاي جملاتم خوشم مي آيد،حرفي دارند اين سه نقطه كه هيچ كلمه اي قدرت انتقالش را ندارد،درست به اندازه سكوت سرشار از ناگفته ها...درست مثل محتويات يك نامه نانوشته،سرشار از چيزهايي كه ميدانم و نميدانم چطور بنويسمشان،حس خوبي دارند برايم،فقط براي خودم،لازم نيست هيچ كس روي اين سه نقطه زوم كند،اين سه نقطه براي خودم است ،همين...

                                                   ...................................

رفته بوديم عروسي ،جالب بود برايم،كلا مهماني هاي شلوغ را دوست دارم،مي نشينم يك گوشه و آدمها را نگاه ميكنم،زنها،دخترها،بچه ها و گاها مردها و پسرهاي مجردي كه زيز سبيلي، سهوا و عمدا به قسمت زنانه درز ميكنند،اين رقصيدن هم وقتي از بيرون گود نگاهش مي كني خيلي چيز جالبي است براي خودش و گاها وقتي كه خيلي شلوغ و درهم ميشود خوب كه نگاه كني خيلي خنده دار است.حالا نه اينكه خودم هيچ اهل رقص نباشم،اتفاقا خيلي هم دوستش دارم ولي آن شب و خيلي شبهاي ديگر وقتي نگاه ميكنم به رقص آدمها گاهي با خودم فكر ميكنم اين چه كار خنده داري است كه ما آدمها براي خودمان كشف كرده ايم واقعا،خنده دارترش آنجاست كه طرف همه رقصش من درآوردي است و تازه كلي هم با آن حركات خشك و كج و كوله كه انگار دارد مراسم جادوگري اجرا ميكند خيلي هم جو گير بشود.

آها،يك چيز ديگر بگويم راجع به آن شب،

چراغها را خاموش كرده بودند و در نور لامپهاي رنگي رقصنده  ميرقصيدند،وقتي چراغها روشن شد تنها كسي كه روي صندليش مانده بود من بودم،همه دوستان هم سن و سالم وسط بودند،پر انرژي و شاد،جيغ ميكشيدند و بالا و پايين مي پريدند و خواننده مي خواند:"خشگلا بايد برقصن،زشتا هنوز نشستن...!" و من هيچ برويم نمي آوردم و عجيب از اين نشستن و تماشاي خوشحالي ديگران لذت مي بردم.حس خوبي بود،دوستش داشتم.

                                                   .....................................

نيمه مرداد 90 بود، تصميم گرفته بودم كه كمدهاي بهم ريخته خانه امان را تكاني بدهم.همه امان هرچند وقت يكبار اينكار را ميكنيم.كمد آقاي همسر را كه مرتب كردم توي كلاه زمستانيش يك هديه رمان پيچي شده پيدا كردم،.يك بسته كادويي با لفاف قرمز و روبان سفيد.تكانش دادم ،صداي مايع تويش و آن بوي آشناي عطر محبوبم...تا تولدم چيزي نمانده بود،گذاشتمش سرجايش و شتر ديدي نديدي،كمد مرتب شده شديدا حاكي از لو رفتن بسته مذكور داشت،آقاي همسر درپي اعتراض به مرتب كردن كمدش اينجانب را از دادن كادوي ديگري در روز عيد محروم و كادوي تولدمان را 23 روز زودتر و بدون هيچ مراسم رسمي به اينجانب تسليم نمودند.

روز تولدمان هم هرچه منتظر شاخه گلي،كارتي چيزي شديم،هيچ...خودمان براي اهل خانه شيريني خريديم و از خودمان بابت آمدن به اين دنيا تشكر و البته دلجويي نموديم.

 

حرفهای خاله زنک..

۱-

چند وقته دوستم آویزونم شده که یه سفر خارجی بریم،میگم کجا؟میگه یا مالزی،یا تاجیکستان یا استانبول!کلا قصد کرده یه جایی بره،اونم واسه اینکه فقط رفته باشه و میدونین دیگه...اونم با کی؟با من که امسال حتی حال سفر به شهرهای استان خودمون رو هم ندارم.

الغرض دیروز ما رو سرظهر کشون کشون برده چندتا دفتر هواپیمایی که با من آشنا هستن و رابطه کاری داریم با هم،با کلی ژست و قیافه نشستیم و با اعتماد بنفس کامل شروع به مشاهده برنامه تورها و نرخهای قشنگشون کردیم،خیلی جالب بود از خرداد تا شهریور ۲۰۰ هزار تومان نرخها افزایش پیدا کرده بود،اینجاست که میگن فرزند کمتر زندگی بهتر،محاسبه کردیم دیدیم یه سفر یه هفته ای به هرکدوم از این سه گزینه حداقل ۱۰ میلیون آب میخوره...من که از اولم دلم نمیخواست برم از خدا خواستم و آب پاکی رو ریختم رو دست دوست جون و طفلی از همون جا یه تاکسی گرفت رفت خونشون

هیچ حوصله اینجور سفرهای پردردسر رو ندارم این روزها،بعلاوه اینکه وقتی اینهمه جای دیدنی تو کشور خودمون هست واسه چی برم یه جا که نه زبونشونو میفهمم نه میتونم احساس آرامش داشته باشم.من اين روزا يه جايي دلم ميخواد مثل مناظر كنار سد كارون يا آبشار مارگون،حوصله كشور غريب ندارم.دلم واسه دوستم ميسوزه كه اينهمه بال بال زد واسه رفتن،حالا يكي نيس بهش بگه پز عالي و جيب خالي؟هم ميخواد ارزون باشه هم شيك...منم كه امسال به اسكروچ گفتم زكي...خصيصانه دارم پولامو جمع ميكنم واسه تعاوني مسكن و خواهرم ميگه اين خصاصت يكي از علايم پيريه...

2-

اميدوارم نتيجه ادغام سه وزارت خونه كه يكيش پشت قباله ماس اين باشه كه بخوان يه عده رو بازنشست كنن اونم زود هنگام و اميدوارم كه شامل حال من هم بشه كه اين روزها شديدا بيزارم از كارمندي و خودم رو كشون كشون ميرسونم اداره...

3-

اينارو نوشتم واسه اينكه يه چي نوشته باشم...نميدونم چرا مثل قديما دستم نميره بنويسم،حرف خاصي ندارم ولي دلمم نمياد اينجارو تخته كنم،اينكه چي خريدم و چي ميخورم و ...قبلا نوشتنشون واسم جالب بود ولي حالا...خوب كه چي؟اين جريان هميشگي زندگي كه ديگه گفتن نداره.مال من كه ديگه نوبره والا...كلش همينه:صبح اداره،ظهر خونه،نهار،استراحت،تهيه نهار فردا،گاهي بازار،شب گردي بخاطر تفريح بچه ها و نهايتا سر از خونه مادر شوهر درآوردن و آخر كار برگشت به خونه و شام و لالا...اين چرخه مزخرف باز تابستوناش بهتر از زمستوناشه...اون موقع كه ديگه بابت سرما بايد كز كني گوشه خونه و امسال كه ديگه پسرك كلاس دومه و دخترك پيش دبستاني و بدبخت ميشم با مشق نوشتن اين دو...

4-

دريغا از بي پولي و آرزوهاي كارمندي و وجود چاله اي به نام تعاوني مسكن كه اين روزها تمام آرزوهاي قشنگم را به گور سپرد من جمله آرزوي خريد يك سرويس جواهر كه در يك قدمي خريدش بودم و باتالمات روحي فراوان پولش را ريختم به حساب اين تعاوني و در دل به خودم بشارت دادم كه روزي نه چندان دور از  مابقي پول اجاره خانه هايي كه بعد پرداخت وام تعاوني مسكن باقي خواهد ماند آن سرويس نازنين را خواهم خريد بعد صد و بيست سال تا آرزويم به گور نرود و حالا هم هرطور شده يه بدليش را كه اين روزها خيلي باب شده ميخرم كه نگويند نداشت...