-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 4 اردیبهشتماه سال 1391 23:22
تن های هرزه را سنگسار می کنند غافل از آنکه شهر پر از فاحشه های مغزی است و کسی نمی داند که مغزهای هرزه ویرانگرترند تا تن های هرزه... فروغ فرخزاد
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 4 اردیبهشتماه سال 1391 23:19
اعضای قبیله سرخ پوستان از رییس جدید می پرسند : آیا زمستان سختی در پیش است ؟ رییس جوان قبیله که هیچ تجربه ای در این زمینه نداشت ، جواب میده : برای احتیاط برید هیزم تهیه کنید. بعد میره به سازمان هواشناسی کشور زنگ میزنه : آقا امسال زمستون سردی در پیشه ؟ پاسخ : اینطور به نظر میاد ! پس رییس به مردان قبیله دستور میده که...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 4 اردیبهشتماه سال 1391 23:14
زندگی همش خوردن و خوابیدن و تفریح رفتن و خرید کردن نیست . . ولی خدایی بهترین قسمتش همیناست
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 21 بهمنماه سال 1390 11:04
تو این زندگی نصف عمرمون به فکر کردن راجبه یکی دیگه گذشت نصف دیگشم برای پیداکردن سر چسب نواری :))
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 18 بهمنماه سال 1390 11:31
یکی از دوستام با یه دختر خیلی پولدار دوست شده بود و تصمیم داشت هر طور شده باهاش عروسی کنه، تو یه مهمونی یه دفعه از دهنش پرید که ۵ ساله دفتر خاطرات داره و همه چیزشو توش می نویسه، دختره هم گیر داد که دفتر خاطراتتو بده من بخونم!! از فردای اون روز نشستیم به نوشتنه یه دفتر خاطرات تقلبی واسش! من وظیفه قدیمی جلوه دادنشو...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 18 بهمنماه سال 1390 11:27
کشیش یک کلیسا بعد از یه مدت میبینه کسانی که میان پیشش برای اعتراف به گناهانشون،… معمولا خجالت میکشن و براشون سخته که به خیانتی که به همسرشون کردن اعتراف کنند، برای همین یکشنبه اعلام میکنه که از این به بعد هر کی میخواد بیاد به خیانت به همسر اعتراف کنه برای اینکه راحت تر باشه، به جای اینکه بگه خیانت کردم بگه زمین...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 13 بهمنماه سال 1390 23:07
پاهایش را داخل شلوارش فرو میکنه واصرار داره که به تنهایی شلوار به پا کنه می دونه کاریش ندارم کلا ما مان بی آزاری هستم من بعد از شلوار پوشیدن میدوئه مییاد میگه میکی موس رو برام بزار ببینم تازه از مهد برگشته بعد از مهد همیشه کامپیوتر و تی وی در اختیار اونه کلا اینجوری راحت ترم یه ذره میره دم باربیکیو ی پلاستیکی که باباش...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 13 بهمنماه سال 1390 22:54
صبح پاشدم دهنم به خاطر قرص های مسکن دیشب هنوز گس و خشک بود یه لیوان اب خوردم و صبحونه و بعد هم یه کم همینجوری لنگون لنگون خونه رو مرتب کردم برای اینکه عکاس میخواستن بیارن از خونه و اینا عکس بگیره برای فروش میخوان بزارن اصلا من هر جا میرم نمیدونم چرا یارو ییهویی بد بخت میشه و میخواد خونه اش رو بفروشه و به پولش احتیاج...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 8 بهمنماه سال 1390 01:51
یه هفته است کج شدم یعنی داستان از اونجایی شروع شد که به سرم زد دکور عوض کنم بعد این میز تی وی رو کشیدم بالای سالن دیدم خوب نشد مجبور شدم مبلها رو جابجا کنم بعد دیدم باید میز نهار خوری رو هم بیارم پائین سالن تا بهتر بشه بعد دیدم خب من که انقدر کار کردم بزار اتاق خوابم هم تغییر بدم رگ لری ام زده بود بیرون تنها تنها این...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 20 دیماه سال 1390 14:04
فرار از حقیقت درست مثل اینه که بری رو ترازو وایستی و شکمت رو بدی تو :)
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 20 دیماه سال 1390 14:04
فرار از حقیقت درست مثل اینه که بری رو ترازو وایستی و شکمت رو بدی تو :)
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 20 دیماه سال 1390 14:01
مردی به زنی گفت: خواهم ترا مزه کنم تا دریابم تو شیرین تری یا زن من! گفت این حدیث از شوهرم بپرس که وی من و او را چشیده است رساله دلگشا نوشته عبیدزاکانی
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 19 دیماه سال 1390 23:09
من معمولا وقتی 5 ثانیه قبل آلارم ساعت پا میشم و آلارم و خاموش میکنم احساس میکنم بمب خنثی کردم!!!
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 14 دیماه سال 1390 23:35
یکی از شرکتهای هواپیمایی برای تبلیغ و فروش بلیطهای پروازهای مختلفش، تسهیلات خاصی رو برای بیزنسمن هایی که همسرانشون رو همراه خودشون به سفرهای هوائی اون شرکت میبردن, در نظر میگیره و ۵۰% تخفیف روی بلیط اونها قائل میشه. بعد از مدتی که میبینن این طرح با استقبال خیلی زیادی مواجه شده و اکثر بیزنسمنها همسرانشون رو در...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 14 دیماه سال 1390 22:58
من گذر پوست را که به دباغ خانه افتاده بود دیدم..هیچ نشد..اگر عرضه داری حقت را همان لحظه بگیر و تمام..
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 دیماه سال 1390 19:10
اگر برجای من غیری گزیند دوست حاکم اوست حرامم باد اگر من جان به جای دوست بگزینم سلام به همه خیلی وقته نیستم شاید دو سه ماهی باشه نمیدونم بدجوری درگیر بودم درگیر اسباب کشی درگیر کارهای دانشگاه درگیر پیدا کردن یه مهد کودک خوب برای سها که بتونه فول تایم بره و یه کم دست از سر من برداره بعد درگیر پیدا کردن کار که خب هنوز هم...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 9 مهرماه سال 1390 14:43
گاهی آدم فکر میکنه طاقت نه شنیدن توی کار رو داره که انتقاد پذیره که دیگروون رو درک میکنه اما موقع اش که برسه میبینه که نه اصلا اونجوری که فکر میکرده نیست
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 9 مهرماه سال 1390 14:42
گاهی آدم فکر میکنه طاقت نه شنیدن توی کار رو داره که انتقاد پذیره که دیگروون رو درک میکنه اما موقع اش که برسه میبینه که نه اصلا اونجوری که فکر میکرده نیست
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 21 شهریورماه سال 1390 23:45
فخر فروشی در سال ۹۰ ! . . دیشب نون سنگک خوردیم با پنیر تازه لامپامون هم روشن بود !!!
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 21 شهریورماه سال 1390 23:44
یه بابایی میخوره زمین دستش پیچ می خوره ، منتها تنبلیش میاد بره دکتر نشونش بده دستش یه مدت همینجور درد می کرده ، تا یه روز رفیقش بهش میگه : این داروخونه ی سر کوچه یه کامپیوترآورده که صد تومن میگیره ، آنی هر مرضی رو تشخیص میده !!! یارو پیشِ خودش میگه : خوب دیگه صد تومن که پولی نیست ، بریم ببینیم چه جوریاس ... میره اونجا...
-
پدر جایگزین از وبلاگ دوست خوبم آنیتا
جمعه 11 شهریورماه سال 1390 23:44
زن و شوهر جوانی که بچه دار نمی شدند برای یافتن چاره به یکی از بهترین پزشکان متخصص مراجعه کردند.پس از معاینات و آزمایش های مربوطه، پزشک نظر داد که متاسفانه مشکل ازمرد میباشد و تنها راه حل ممکن، بهره برداری از خدمات «پدر جایگزین» است. زن: منظورتان از پدرجایگزین چیست؟ پزشک: مردی که با دقت انتخاب می شود تا نقش شوهر را...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 8 شهریورماه سال 1390 11:36
سها تب کرده چشماش به شدت درد میکنه و گوشاش هم همینطور دلش هم درد میکنه تنها کاری که از دستم بر مییاد بردنش به دکتره یه عربه با زنش که فقط از کل صورتش چشماش معلومه روبروم نشسته و به طرز غریبی نگاهم میکنه معذب میشم و یقه لباسم رو میدم بالاتر بعد فکر میکنم که این جرزنی است که اون همه صورت و اندام منو ببینه و شوهرش هم چشم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 31 مردادماه سال 1390 17:15
سلام سلام عزیزای دلم دوستای خوبم به طرز خوبی تو این شهر جدید جا افتادم این برام خیلی خوبه چون حس ترسناکی داشتم و پر بودم از دلهره که ای بابا من چرا باید این جابجایی رو انجام میدادم و چه اشتباهی کردم و از این حرفا ولی الان خیلی خوبم خیلی خوشحالم که بالاخره تصمیمم رو گرفتم اینجا هوا داره یواش یواش رو به گرما میره سرخابی...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 27 مردادماه سال 1390 16:47
یارو داشته دعا میکرده میگه: خدا را شکر از صبح تا حالا نه عصبانی شدم، نه حرص داشتم، نه حرف بد زدم، نه مال مردم خوردم، ... ولی خدایا از یکی دو دقیقه آینده که از تخت میآیم بیرون تو کمکم کن بعضی جک ها به نظر من جک نیستن واقعیت هستن
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 27 مردادماه سال 1390 16:40
عزیز دلم تو که آدرس وبت رو می ذاری برام فکر اینم کردی که من چه جوری تو کامنت هایی که بسته شدند به تو ابراز دلتنگی کنم ش عزیز
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 13 تیرماه سال 1390 10:41
سلام به همه دوستای گلم که شهرزاد امید باران مامان عیسی و همه دوستای گلی که برام کامنت گذاشتید این چندوقت ما خیلی پاچه خاری خدا رو کردیم که ای خدای عزیز و مهربانم انگشت مبارک رو از روی شهر کوچیک و قشنگ کراست چرچ بردار و انقدر زلزله های وحشتناک به ما هدیه نکن ولی خب خدا جون ما انگار خیلی قاطی کرده و هی گذاشته بود رو...
-
تولدت مبارک پسر گلم
چهارشنبه 11 خردادماه سال 1390 16:30
بازم شادی و بوسه ، گلای سرخ و میخک میگن کهنه نمی شه تولدت مبارک تو این روز طلایی تو اومدی به دنیا و جود پاکت اومد تو جمع خلوت ما تو تقویما نوشتیم تو این ماه و تو این روز از اسمون فرستاد خدا یه ماه زیبا یه کیک خیلی خوش طعم ،با چند تا شمع روشن یکی به نیت تو یکی از طرف من الهی که هزارسال همین جشنو بگیریم به خاطر و جودت...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 29 اردیبهشتماه سال 1390 00:26
نمی دونم این بلاگ اسکای لعنتی چش شده که نمیتونم نظرات رو باز کنم نمی تونم وبلاگم رو باز کنم ولی میتونم پست بزارم حتی لینک های روزانه ام هم کار نمیکن چه کار میشه کرد به نظرتون
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 21 اردیبهشتماه سال 1390 13:44
پیاده از کنارت گذشتم، گفتی:" قیمتت چنده خوشگله؟" سواره از کنارت گذشتم، گفتی:" برو پشت ماشین لباسشویی بنشین!" در صف نان، نوبتم را گرفتی چون صدایت بلندتر بود در صف فروشگاه نوبتم را گرفتی چون قدت بلندتر بود زیرباران منتظر تاکسی بودم، مرا هل دادی و خودت سوار شدی در تاکسی خودت را به خواب زدی تا سر هر...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 21 اردیبهشتماه سال 1390 01:13
جنایت کاری که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی، با لباس ژنده و پرگرد و خاک و دست و صورت کثیف، خسته و کوفته ، به یک دهکده رسید.چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود. او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد. اما بی پول بود. بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد...