قند

دوتا چای ریختم

تیره، تلخ و گس

بعدش باهم

همه‌ی درها را باز کردیم

همه‌جا را گشتیم

دنبال چیزی

کوچک، سفید، شیرین

چرت کوتاه ۰۱

حیوانات باشند

حشرات باشند

حتا مگس‌ها و سوسک‌ها باشند

همه‌ی بچه‌های زمین

بچه‌های من باشند

همه‌ی دختران جهان

دختران من

الباقی‌تان را هم

توی جهنم ملاقات کنم

میگه بعد از این سالها یه سلامی بکن.

هی!

اگر به خانه‌ی من آمدی / برای من ای مهربان / صابون خوشبوی خارجی بیاور / یا یک بطری هایپ /
پ.ن: شعری که الان سرودیم! تضمین کردیم از بانو فروغ.

قسمتی از یک اصل

John Donne حدود چهارصد سال پیش نوشته است: ... هیچ فردی در سرتاسر زندگی‌اش نمی‌تواند جدا از دیگران به‌سر برد؛ هر فردی بخشی از یک کل است، قسمتی از یک اصل. ... مرگِ هر انسانی از من می‌کاهد. ... و بدین ترتیب هرگز پیغام نمی‌دهد ناقوس مرگ که برای که به صدا درآمده است. این ناقوس برای تو به صدا درآمده است.

تو، توی یک شهر بزرگ ِ دور هستی و من توی یک شهر بزرگ ِ دور ِ دیگر.

وحی 03

... چگونه روح بیایان مرا گرفت و سحر ِ ماه ز ایمان گله دورم کرد ...

تنها یک چیز هست توی دنیا که من بهش اطمینان دارم: کاپشنم.

حتا تابستونا!

اگر از تنهایی رنج می‌برید، یک کاپشن خوب بخرید. حالا هرچی که پولش بشه!

هم‌دلی

... . "سال‌های ساله که من به عنوان یه صلح‌طلب و عاشق هنر، با طبیعت زندگی کردم. جنگیدن کاری نیست که من دوست داشته باشم. این کارو می‌کنم چون چاره‌ای ندارم. و این جنگ خاص جنگ سختیه؛ این مسلمه. ممکنه زنده ازش برنگردم. ممکنه دست یا پامو تو این جنگ از دست بدم. ولی نمی‌تونم فرار کنم و نمی‌کنم. به قول نیچه، بالاترین خرد نداشتن ترسه." ... چیزی در قورباغه بود - نگاهش، طرز صحبت کردنش - که صداقت بی‌شیله پیله‌ای داشت که به دل می‌نشست. ...

 ابر قورباغه و پای عسلی . هاروکی موراکامی . فرناز حائری . حرفه هنرمند

از مردمی که منو ناراحت می‌کنن

این مردمی که یه روز عکس پروفایل فیس‌بوکشون میرحسین موسویه روز بعدش مایکل جکسنه، فرداش سگشون پس فرداش آذربایجان بعدش رونالدینو، منو ناراحت می‌کنن. این مردمی که وقتی از کمک کردنشون به آسیب دیده‌های زلزله حرف می‌زنن همون‌جوری حرف می‌زنن که از مک‌دونالد خوردشون توی دبی، منو ناراحت می‌کنن. این مردمی که پول خورده‎‌های خریدشون از هایپر مارکت‌ها و پیتزا خوردنشونو می‌ذارن تو داشبورد ماشین که سر چهاراه بدنش به گدا منو ناراحت می‌کنن. این مردمی که اسباب بازی‌های کهنه‌ی بچشونو می‌دن به بچه‌ی مستخدمشون منو ناراحت می‌کنن.

پ.ن 1: خیلی چیزا هست که ناراحتم می‌کنه. به درک.

وحی 02

یک سرخ‌پوست خوب؛ یک سرخ‌پوست مرده است.

لوازم بقا

توی فهرست هجده‌تایی ِ لوازم ضروری برای بقا؛  "مداد و یادداشت" شانزدهمین است و "غذای فشرده" آخرین. 


پ.ن1: سوت (صدا) اولین است، چراغ قوه و کبریت (نور) دومین و سومین هستند و ... بقیه‌اش را هم می‌تونین سرچ کنین: لوازم بقا

پ.ن2: سوت وسیله‌ایست که تولید صوت یا صدا می‌کند.

زنده‌های زندگیِ من

آقای "قیصری" اولین معلمی بود که دوست‌اش داشتم. دبیرستان غفارزاده یا زاده‌گان می‌رفتم. سال اول رشته‌ی تجربی. آقای قیصری ادبیات فارسی درس می‌داد و تنها نقطه‌ ضعف‌اش این بود که زمانی دوست دکتر شریعتی بوده. همان سال آقای قیصری مرد.

"وحید تدین" دوست صمیمی من در سال‌های اول و به‌وِیژه سال دوم دبیرستان بود. با هم توی یک گروه تآتر تخمی کار می‌کردیم در سازمان هلال احمر مشهد. یکی دیگر از دلایل این صمیمیت ما مسیری بود که هر روز از دبیرستان (چهارراه عشرت‌آباد) تا میدان پارک می‌رفتیم و معمولن پیاده یا با دوچرخه‌ی هرکولس وحید. گاهی اوقات هم ساندویچ تخم مرغ می‌خوردیم توی ساندویچی سر چهارراه خیام. یادم هست همان سالی بود که ترانه‌ی نون و پنیر و سبزی (داریوش و ابی) آمده بود و وحید ادای هر دو را خوب در می‌آورد. تابستان که با گروه تآتر به سمت ساری می‌رفتیم مینی‌بوس‌ چپ شد و حید تدین مرد.

"نصرت دادار" معلم ادبیات ما بود در طول سال‌های دبیرستان. در فرانسه ادبیات فرانسه خوانده بود. تنها کلاسی که من غیبت نمی‌کردم کلاس او بود. از دبیرستان حالم به هم می‌خورد و می‌دانستم که نباید برم آن‌جا اما چاره‌ای نداشتم. گاهی اوقات می‌رفتم خانه‌ی دادار و اولین قهوه‌های درست و حسابی زندگی‌ام را با او، از دست او نوشیدم. طبقه‌ی چندم آپارتمان‌های مرتفع بود. سوم و چهارم دبیرستان بودم. تازه سیگار کشیدن را شروع کرده‌بودم. او حضورش تنها کافی بود که حالم بهتر شود. دو تا آرزو داشت، این‌که زنده بماند تا فرود انسان به مریخ را ببیند و دیگر این‌که زودتر از عزیزان‌اش بمیرد تا مرگ آن‌ها را نبیند. سال بعد از اتمام دبیرستان، من به تهرانِ کثافت رفتم و آقای نصرت دادار مرد.

"آرش" از بین همه‌ی بچه‌های فامیل ِ دور و دراز و عریض و طویلم، صمیمی‌ترین بود. آرش باهوش و مهربان و جوان بود. آرش پسر دایی‌م بود که ... تا دو سال پیش، آرش ... و مرد.

"ژاله" نه، لیلا خواهرم ... دو سال از من بزرگ‌تر بود، ... ژاله سه سال هست که .... ژاله مرد.

"گل‌محمد" همیشه دوستم بود. از سال اول دبیرستان تا 30 روز قبل، حساب کن چقدر زیاد، 22 سال. گل محمد نزدیک‌ترین آدمِ زندگی‌ام بود. حداقل تا وقتی که من هنوز تهران بودم و بعد از آن هم. گل‌محمد به خراسان که می‌آمد شب‌هایی مهمان من بود در مشهد. یا شبی و شب‌هایی من مهمان او می‌شدم در قوچان. همه می‌دانستند که من گل‌محمد را دوست دارم. گل محمد مرد.

نوبت تو هنوز نشده؟! نوبت تو.

 

 

melatonin

امشب تاریکی به حداکثر می‌رسد و این شرایط مطلوبی‌ست برای ملاتونینِ لعنتی. آن‌وقت‌ها که ادیسون هنوز نیامده بود و چه بسا هنوز سیزی‌یف هم نبود و ما خیلی بودیم و نور از خورشید بود و شب تاریک بود؛ همین ملاتونین و همین تاریکی زیاد، کار دستمان می‌داد. دستِ اجداد غارنشینمان. هر چه تاریکی بیش‌تر می‌شود، ایمنی از دست می‌رود. لعنت به غده‌ی صنوبری و  the hormone of darkness . توی این شب طولانی، توی این تاریکیِ زیاد، دور هم جمع شوید تا احساس امنیت کنید. دهانه‌ی غار پیدا نیست.

...

مدتی‌ست به توت‌فرنگی فکر می‌کنم

نه به عنوان یک میوه

بلکه به عنوان نقطه‌ای برای آغاز اندیشیدن

پیرامون تنهایی.


از کتاب چاپ نشده‌ی سعید توانایی، "جایی شبیه تایگا"

ادمه‌ی چهارراه خیام و اسکیزوفرنی

... توی کافه نشسته بودم، صدای موزیک بلند شد. ملودی آشنایی بود ... شروع به خواندن کرد: سر اومد زمستون / شکفته بهارون / .... / .... / ... / توی سینه‌ش، جان جان جان / ...

به قدری این ترانه زشت و بد ریخت تنظیم و بازسازی و خوانده شده بود، به قدری بد و ...

پ.ن: اونی که به ما نریده بود، کلاغ کون دریده* بود.

کلاغ کون دریده: شاهکار بینش پژوه

پیوست به اعلام ِ کتبی ِ اکنون

تو مطلب قبلی یه چیزی رو یادم رفت بگم که دوست دارم: ترانه‌ی  shooting star - bob dylan

.

... . گفتم بگم که بدونی.

اعلام ِ کتبی ِ اکنون

چیزهایی هم هست که دوست دارم:
دوست دارم بنشینم کنار تو با دو استکان چای.
دوست دارم آسمون ابری باشه.
دوست دارم یه خونه داشته باشم.
دوست دارم توی ساندویچم سس مایونز نداشته باشه.
دوست دارم تو راسته‌ی بلوار خیام قدم بزنم با هدفون.
دوست دارم ببینمت.


پ.ن: خیلی بیشتر از اینا بود، هر سال داره کمتر می‌شه!

ساندویچ مغز با چند ورق کورت ونه گات

بعد از سال ها، دیروز رفتم و برای خودم چند تا کتاب خریدم. این یعنی ماه های آرامی را شروع خواهم کرد. یعنی حالم بهتر است.

گهواره ی گربه . کورت ونه گات

زمان لرزه . کورت ونه گات

شهر و خانه . ناتالیا گینزبورگ

نامه های غلامحسین ساعدی به طاهره ....

چشم های سیمونه . گراتزیا دلددا

قلابی . رومن گاری

کجا ممکن است پیدایش کنم . هاروکی موراکامی

زنی با چکمه ی ساق بلند سبز . مرتضی کربلایی لو

راضی هستم. گفتم بگم.

...

بعد از سال ها به یکی حسودیم شد. دوست داشتم جای یکی باشم. یک کلاغ که داشت توی یک چاله ی آب، وسط چمنای ششصددستگاه، آب بازی می کرد.

اسکیزوفرنی چهارراه خیام

در این ایام عید، چهارراه خیام را از دست ندهید. یونیکورن و فتحعلی شاه قاجار و ....

 پ.ن: اسب تک شاخ و فتحعلی شاه و پیدا کنید ارتباط ارزش های فرهنگی این ها را باهم در حد چهارراه بزرگترین کلان شهر مذهبی دنیا (چهارراه خیام)

سه شنبه 25 اسفند 1383

....

مراقب من باش / همه ی گلوله ها را از اطرافم جمع کن / چیزهای برنده در دسترسم نباشد / نگذار کفش بنددار بخرم / کنار دریا یا روی کوه من را تنها نگذار / مرافب من باش .

دوستت دارم . عزیزم

...

پیرزن طبقه هم کف مرد . و فقط در اندازه ی یک برگه آ-چهار روی برد اطلاع رسانی آپارتمان و چند تا ماشین که دیشب به ماشینهای کوچه اضافه شدند و همین .

دو هفته قبل مقابل در همیشه باز آپارتمانش صدایم زد و گفت: برام سیب بخر مادر جان. اما من پیچوندمش گفتم ماشین منتظرمه و شب که برگردم براش می خرم. اما هیچ وقت نخریدم ... حالا هم که مرده دیگه .

وحی 01

واســـه جذب ِ طبیــــعت شدن باس اول ناپدید شد. تو خاصــیت ناپدید شـــدن نداری.


پ.ن1: این جملات بالا در کامنت های خصوصی ام بود، وقتی خوندمشون درست شبیه وحی بودند. خیلی حال کردم، البته لحن فرشته ای که وحی می کند کمی شبیه ناصر ملک مطیعی است اما خوب فرشته ها را دیگه من انتخاب نمی کنم که برام وحی بیاورند!

پ.ن2: http://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%88%D8%AD%DB%8C

وحی 00

دیروز مامان بهم می گفت که لیلا جذب طبیعت شده. می گفت ... اووم ...  آره، همینو گفت. گفت لیلا جذب طبیعت شده و دیگه پیدا نمی شه. یکدفعه خیلی دلم خواست جذب طبیعت بشم. چه کاری بهتر از این. ها؟!


...

طبقه ی هم کف پیرزن زندگی می کند. همیشه در آپارتمان اش را باز می گذارد. از تنهایی شاید می ترسد. همین دقایقی پیش که می آمدم بالا، از من خواست برایش نوشابه بخرم. از این سیاه های بزرگ. گفت که گلاب به رویم از صبح اسهال و استفراغ دارد و گفت من مثل پسرش هستم و این که سادات است و دعا کرد برایم. من هم رفتم و یک نوشابه ی کوکاکولای لایت برایش خریدم.

با یک نابغه ملاقات کردم


امروز در قطار با یک نابغه ملاقات کردم

تقریبن شش ساله

کنارم نشسته بود

همان طور که قطار در امتداد ساحل حرکت می کرد

اقیانوس را دیدیم

او به من نگاه کرد و گفت

"اصلن قشنگ نیست"

و من اولین بار بود که این را می فهمیدم


چارلز بوکوفسکی / از کتاب سوختن در آب غرق شدن در آتش / گزیده اشعار / ترجمه ی پیمان خاکسار / نشر چشمه


مغولستان خارجی

...

"کاغذها، گذرنامه، خدمت سربازی، می دونید، می خوان پاسپورتم رو پس بگیرن. همیشه می خوان یک چیزی از آدم بگیرن، آدمو دوباره گیر بندازن. یه روز از پیست kirschin پایین میومدم. بی خیال. یهو یه نفر کرنومتر به دست نگهم داشت که: "من شما رو نمی شناسم؟" براش قسم خوردم که نه، عوضی گرفته. گفت: "چه حیف! باید شما را می شناختم. شما این مسیر را از خود kidd هم سریع تر آمدید." بهش گفتم: "والا قصدی نداشتم، از قول من از kidd عذرخواهی کنید." هیچ از نگاه کردنش خوشم نیومد. خیلی تو رویا بود. می فهمی چی می گم؟ از من پرسید: "شما آمریکایی هستید؟" گفتم: "بله، یه خورده هستم." گفت: "خوب پس بیایید مرا ببینید. جای شما در تیم المپیک خالی است. بیایید این کارت من." مایک جونز، مایک جونز بود. می شناسی؟ مربی معروف اسکی. بهش گفتم: "گوش کنید، من با دسته و تیم و از این حرفا مخالفم. جای من اینجور جاها نیست. این جور چیزها به هیچ دردم نمی خوره. فکرش هم مریضم می کنه." گفتم، همیشه می خوان آدمو گیر بندازن. یه جایی هست، اسمش مغولستان خارجیه. به مغولستانش کاری ندارم. از خارجیش خوشم می آد. باید چیز جالبی باشه." خنده ی جس را دوست داشت. حقیقتن دوست داشت.

... .

پ.ن: از کتاب خداحافظ گاری کوپر . ترجمه ی سروش حبیبی . انشارات امیر کبیر . فصل 5 صفحه ی 114

از نوشته های 4 سال قبل همین جا

ای ژاله ی خوشگل / ای قلمبه ی قورباغه نشان / مثل این که فردا روز تولد بی برکتتِ / ها؟!

می دونم از این که تولدتو تبریک می گم چقدر خوشحالی / این جور وقتا معمولن آدم یاد خاطرات خوبش می افته که کم هم نیستند / ها؟!  / می دونی که اگه شروع کنیم تموم نمی شه / یه دوستی می گفت :       در سیبری       خاطره های خوب       برف را         آب می کند

اما بی خیال همش / لحظه های روبرو را عشق است

تولدت مبارک ای ژاله ی قورباغه نشان

(عجیب اینکه الان توی این کافی نت داره می خونه : لیلا لیلا لیلا ابرو کمونم لیلا . لیلا لیلا لیلا آروم جونم لیلا . لیلا لیلا لیلا دل نگرونم لیلا . ..... )


ژاله (لیلا) خواهر من، سال گذشته در ماه شهریور ناپدید شد. در دورترین خاطرات من، میل ِ شدید ژاله به نبودن بود.

ذهن

با این همه نفرت و خشم و انزجار، چه طور کنار بیایم؟ چه طور؟