استخوان های دوست داشتنی

گاهی که می شکنم

استخوان های دوست داشتنی

گاهی که می شکنم

داشتم یخچال رو تمیزمی کردم و تو این فکر بودم که چقدر خسته ام و حوصله ندارم ولی مجبورم تمیزش کنم ( که دقیقا تو این موقع هایی که حوصله ندارم خدا یه کاری می کنه یه چند ساعت اضافه تر از معمول هم رو پا باشم


داشتم می گفتم آخرین طبقه رو جابه جا کردم که دیدم تلفن زنگ زد  یکی از دوستامون بود که می گفت بیاید  شوهرم عصبانی شده خونه و بچه ها و اسباب اثاثیه رو ترکونده


رفتم دلم به حال بچه سوخت انقدر  بیچاره رو  با مشت زده بود تو کتف هاش که نمی تونست تکون بخوره  حالا خوبه بچه نمی ره شکایت کنه اگر بره که راحت یه سال زندان به باباش هدیه میدن


براش ماساژ دادم و دیدم بچه اصلا خیلی ترسیده البته تقصیر خودش هم بوده کتک خورده ها یه کم زیادی سر به سر می زاره اما خب اینجوری بچه رو نمی زنن که


به باباش هم گفتم من  پسرت رو میبرم هر موقع دیدی جاش خالیه بیا ببرش  حالا هم پسرش خوابیده و من منتظرم بیدار بشه براش صبحانه درست کنم



پ ن  گاهی آدمها خیلی خودخواه میشن  انقدر که یاد بچه گی های خودشون نمی یفتن که دهن پدر و مادرشون رو رسما آسفالت کرده بودن مخصوصا این که حتی شب هم وسط پدر و مادرش می خوابیده


نظرات 2 + ارسال نظر
شهرزاد پنج‌شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 10:06 ق.ظ

چقدر وحشی بوده مردک.
از ادمایی که بچه شون می زنن متنفرم .حتی اگه خودم باشم.

امید سه‌شنبه 13 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 04:08 ق.ظ http://faith.blogsky.com

با شهرزاد موافقم
مگه آدم امانت خدا رو میزنه؟
حالم از آدمهای بی شعوری که فکر میکنن به بنده های دیگه ی خدا برتری دارن بهم می خوره. سزای این آدمها نابودی و عذابه

راستی این پی نوشتت خیلی باحال بود. حسابی خندیدم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد