بعد از سه روز گفتیم حالا که این پسره یه کمی خوب شده بریم یه گشتی این اطراف بزنیم و یه قاب عکس خوشگل هم بخریم برا عکسش که تازه دیروز از عکاسی گرفتم اما کاش نمی رفتم یعنی رفتنم از اول تا آخر دردسر بود و درد سر و بد بختی و سردرد
از بس که این پسره بهانه های بد می گیره و وقتی هم مریض باشه که دیگه اصلا میشه یه چیزی
جدیدا هم یاد گرفته که تو هر کاری خودش رو دخالت بده مثلا می خواد از صندلی خودش بیاد جلو و رانندگی کنه
یا وقتی خرید می کنم می خواد اون کارت اعتباری رو بکشه به دستگاه
این آخری هم که با همین کارهاش باعث شد یه قاب عکس و یه جفت کفشی که براش خریده بودم و گذاشته بودم رو صندوق عقب ماشین رو یادم بره و بیام بشینم با اعصاب خورد رانندگی کنم و یادم بره و کلا به فاک بدم بره قاب و کفشه رو از بس که جیغ میزنه وقتی داره گریه می کنه
الان هم تا مرز جنون عصبی ام
نفس عمیق بکشین....الان شما عصبی هستین من میترسم کامنت بذارما;)
الان 3:25 ست ....منم روز آخر تعطیلاتمه.......حسابی ساعت خواب و بداریم به هم ریخته.....به لطف فیلم دیدن و رمان خوندنD:
وقتی بهت میگه: ماما بای سی یو سون چه احساسی داری؟
خب اگر این کارها رو نکنه و این حرفا ی با نمک رو نزنه که اولین سطل آشغال جاشه
می گذره . یه خرده صبر داشته باش.