استخوان های دوست داشتنی

گاهی که می شکنم

استخوان های دوست داشتنی

گاهی که می شکنم

بعد از سه روز گفتیم حالا که این پسره یه کمی خوب شده بریم یه گشتی این اطراف بزنیم و یه قاب عکس خوشگل هم بخریم برا  عکسش که تازه دیروز از عکاسی گرفتم اما کاش نمی رفتم یعنی رفتنم از اول تا آخر دردسر بود و درد سر و بد بختی و سردرد


از بس که این پسره بهانه های بد می گیره و وقتی هم مریض باشه که دیگه اصلا میشه یه چیزی


جدیدا هم یاد گرفته که تو هر کاری خودش رو دخالت بده مثلا می خواد از صندلی خودش بیاد جلو و رانندگی کنه


یا وقتی خرید می کنم می خواد اون کارت اعتباری رو بکشه به دستگاه


این آخری هم که با همین کارهاش باعث شد  یه قاب عکس و یه جفت کفشی که براش خریده بودم و گذاشته بودم رو صندوق عقب ماشین   رو یادم بره و بیام بشینم با اعصاب خورد رانندگی کنم و یادم بره و کلا به فاک بدم بره قاب و کفشه رو از بس که جیغ میزنه وقتی داره گریه می کنه



الان هم تا مرز جنون عصبی ام



نظرات 3 + ارسال نظر
گیس گلابتون پنج‌شنبه 29 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 12:55 ب.ظ http://kaskiat.blogsky.com/

نفس عمیق بکشین....الان شما عصبی هستین من میترسم کامنت بذارما;)
الان 3:25 ست ....منم روز آخر تعطیلاتمه.......حسابی ساعت خواب و بداریم به هم ریخته.....به لطف فیلم دیدن و رمان خوندنD:

امید پنج‌شنبه 29 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 09:31 ب.ظ http://faith.blogsky.com

وقتی بهت میگه: ماما بای سی یو سون چه احساسی داری؟

خب اگر این کارها رو نکنه و این حرفا ی با نمک رو نزنه که اولین سطل آشغال جاشه

شهرزاد پنج‌شنبه 29 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 09:59 ب.ظ http://chastity58.blogfa.com/

می گذره . یه خرده صبر داشته باش.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد