استخوان های دوست داشتنی

گاهی که می شکنم

استخوان های دوست داشتنی

گاهی که می شکنم

مامان امروز می خوام برات بنویسم نمی دونم چرا شاید صحبت با یه دوست منو واداشت که این یاد داشت رو بنویسم  یعنی اون داشت می گفت بچگی هام خیلی شیطون بودم  برا خودم تو مدرسه گروه درست کرده بودم و معلمها رو اذیت می کردیم


یه آن یاد چهره عصبانی ات افتادم می دونی که چرا  یادته مشق های شبم رو نمی نوشتم مینو مجبور میشد بشینه آخر شب دفترم رو بر عکس بذاره و برام با دست خط خودم بنویسه  و من خواب بودم


یعنی خواب نبودم خودم رو از قصد میزدم به خواب که مینو برام بنویسه  خب دوست نداشتم بنویسم دیگه یادته چقدر حرص می خوردی برا این کار مینو رو چقدر تنبیه می کردی که این کار رو نکنه اما مینو به خاطر اینکه من کتک نخورم این کار رو می کرد


یادته رفته بودم به معلممون الکی گفته بودم مادر بزرگم مرده و من نتونستم درس بخونم و کلی هم گریه کرده بودم  بعد تو رو خواستن مدرسه گفتن بچه دچار درد نهفته است باید ببریش پیش روان پزشک  تو هم شوکه شده بودی که ای بابا کی گفته مادر بزرگش الان مرده اون پنج ساله که مرده و همه رو بهت زده کرده بودی و تا چند وقت منو دروغ گو صدا میزدی


یادته یا با ر دیگه الکی رفتم به مدیر مون گفتم مامانم منو میزنه گازم میگیره نیشگونم میگیره


بعد تو رو احضار کردن و کلی توبیخ و تهدید  بنده خدا تو هم که از هیچی خبر نداشتی حسابی شاکی شدی وقتی ماجرای دروغ منو فهمیدی و وقتی برگشتم خونه حسابی کتکم زدی و گفتی حالا برو بگو زدمت که دلم نسوزه از دروغ هات


یادته نوجوون بودم  برات رضایت نامه الکی می یوردم که البته داده بودم کپی کرده بودن شبیه بشه و مهر مدرسه رو هم بنا به نفوذ به کتاب خونه مدرسه راحت می تونستم بزنم روش و خدا می دونه چه سگ چرخ هایی که تو سطح شهر نمی زدیم با این رضایت نامه های قلابی


آخرش هم اون طیباتی مسخره لو داد منو  وگرنه کجا تو می تونستی بفهمی


دلم امروز برات خیلی سوخت برای همه اذیت هایی که بهت روا داشتم  ببخش مامان جان


خدایی دلم نمی خواست انقدر اذیتت کنم  بچه بودم دیگه  خریت کردم ببخشید

نظرات 7 + ارسال نظر
یه دوست چهارشنبه 14 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:43 ق.ظ http://namehaye-doostane.blogfa.com

سلام دوست من

ببخشید این روزا حسابی درگیرم و حال مساعدی ندارم وگرنه سعی میکنم به همه ی دوستای خوبم از جمله شما سر بزنم

یه دوست چهارشنبه 14 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:53 ق.ظ http://namehaye-doostane.blogfa.com

نینا جان واقعا تو اینقدر شیطون بودی؟بیچاره مامانت!

دقیقا همین قدر

مهران چهارشنبه 14 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 12:10 ب.ظ http://abtaa.blogsky.com

میبخشه حتما

امیدوارم

گیس گلابتون چهارشنبه 14 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 12:16 ب.ظ http://kaskiat.blogsky.com/

منم گاهی وقتا خیلی دلم میخواد اعتراف کنم.......ولی وقتی بری توی بغلش همه چی یادت میره:)

reza چهارشنبه 14 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:27 ب.ظ http://ict87sajjad.blogfa.com

سلام نینا خانم منم همین جوری بودم
ولی من اینقدر تو خونه تکواندو تمرین می کردم همیشه تو اتاقم رو در و دیوار رده بوکسهای من بود
الانم که دانشجو شدم بازم شررم
نه بابا این مادر ها خیلی دلشون پاکه حتما می بخشه
شک نکن

شوکول پنج‌شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 03:10 ق.ظ http://shookool.mihanblog.com

منم تقریبا تو مایه های توام ولی من یه پسرم و این حرکات از یه شوکول معمولی حساب میشه
ولی تو با حرفایی که اینجا گفتی نشون میدی که میتونی یه شوکول باشی!

شهرزاد پنج‌شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:35 ق.ظ http://chasingsleep.blogfa.com/

منم به اش حق میدم اینروزا دقیقن از وقتی که خودم مامان شدم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد