استخوان های دوست داشتنی

گاهی که می شکنم

استخوان های دوست داشتنی

گاهی که می شکنم

شوهر جون امروز یه گنجشک کوچولوی ترسیده رو آورده بود خونه


نوکش نمی دونم چی شده بود کج شده بود و رو هم جفت نمیشد


خلاصه گفتم شاید سردشه دلم براش ریش شده بود گذاشتمش زیر یه سبد و زیرش کهنه نخی پهن کردم و براش غذا و آب هم گذاشتم


اما یه کاری پیش اومد رفتیم بیرون بعد که برگشتم دیدم بیچاره گنجشک کوچولو نوکش رو گذاشته زمین و با لهاش رو باز کرده و مرده


چشماش نیمه باز بود چند بار بهش ضربه کوچولو زدم دیدم نه انگار واقعا مرده  انقدر دلم براش سوخت که نگو


با کلی ناراحتی خاکش کردم 


پ ن  نمی دونم به خاطر این بود یا خونه ای که رفتم دیدم  خیلی کوچولو بود


کلا حالم بد بید

نظرات 6 + ارسال نظر
شهرزاد چهارشنبه 21 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 02:22 ق.ظ http://chastity58.blogfa.com/

آخی ...نگو.
من گاهی فک میکنم دلم برای حیونا وبچه ها بیشتر از آدم بزرگا میسوزه.یعنی نقطه ضعف من بچه هان وحیونا..متام یه روز یه بچه گربه داشتیم مرد..مث چی نشسم گریه کردم.

سید مهدی چهارشنبه 21 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 04:19 ق.ظ http://www.dorooghestan.blogfa.com

آخی ...
حتما مریض بوده طفلی

تو در دست من بودی
آسمان در فکر تو
من به فکر قوت تو
تو در بند پرواز
نشد که در آسمان ببینمت
فرصت دور شدن از نظرم را نیافتی
اما با بالهای باز آماده پرواز
رفتی
احساسِ زنده تپش قلبت
فراموشم نمی شود

(بداهه تقدیم نینا و گنجشکش)

وای

چقدر قشنگ بود

به خدا خیلی با استعدادی

باران چهارشنبه 21 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 08:46 ق.ظ http://kouyeyar.blogfa.com

یه روز توی خیابون می رفتم، یه پسر بچه ۵ ساله انگشتمو گرفت و گفت خاله بیا، رفتم دیدم توی باغچه ی کنار پیاده رو یه ؛یاکریم؛ خشکیده و مرده بود، پسر کوچولو گفت مریضه، خوب میشه؟ گفتم خاله این مرده دیگه خوب نمیشه! با بغض اخماشو تو هم کشید و گفت خوب میشه خوب میشه! بعد هم یاکریم رو گرفتم توی دستای کوچولوشو دوید توی مغازه ای که مامانش واسه خرید رفته بود. بچه ها با ایمان ترین موجودات روی زمین هستن. حتی در بدترین شرایط هم امیدوارن.

شاید بی ربط بود اما نوشته ات من رو یاد اون روز انداخت.

نه اصلا هم بی ربط نبود

خوشحالم که یاد اون خاطره افتادی

خاطره قشنگی بود

امید چهارشنبه 21 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:34 ب.ظ http://faith.blogsky.com

آخی حیوونی گنجشک کوچولو
منم تاحالا چند بار از این اتفاقا برام افتاده و کلی گریه کردم

ترنم پنج‌شنبه 22 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 07:38 ق.ظ http://kolbeyetaranom.blogfa.com

نازی...آدم حالش گرفته میشه این جور وقتها

م.بصیر پنج‌شنبه 22 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 06:04 ب.ظ

با احتساب خاطر دوستام اگه من خاطره ام رو بگم میگی قاتل بهم که
:-s

خب از خاطرات دیگران استفاده میکنم...اما اگه خاطره منم خواستی بگو تا بگم...

تو توالت داداشم اینها روی سینک دستشویی شون یه یا کریم یه بار لونه میزاره و تخم میزاره و بچه دار میشه و بچشم بزرگ میکنه و می بره...
:d
فکرشو بکن تا دوماه این بیچاره داداشم اینا چی کشیدن
از بو و گند و کثافتی که زدن به دستشوییی ...اما بی خانمانشون نکردن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد