استخوان های دوست داشتنی

گاهی که می شکنم

استخوان های دوست داشتنی

گاهی که می شکنم

یادمه چند سال پیش که بعضی آدم ها بی انکه بخواهند یا اینکه واقعا بخواهند بد جوری برای من مسئله ساز شده بودند و کلی برا خاطر شون  به مشکلات عدیده ای برخورد کردم


خیلی سال طول کشید شاید تا همین امسال تا تونستم ببخشمشون و براشون آرزو کنم که اونها هم اگر بدی بهشون کردم منو ببخشن


و کلی از این بابت خوشحال بودم که قلب و دلم از کینه و نفرت خالیه و چقدر خوشحال بودم که می تونم بی هیچ چشم داشتی از دیگران بهشون خوبی کنم و توقع هیچ چیزی هم نداشته باشم


ولی خب می بینم الان یه کینه اندازه یه کوه اومده رو دلم که نمی تونم ببخشمش نمی تونم نگمش شدم مثل این آدمهای حراف و پشت سر گو  چون وقتی به خودش یه بار گفتم که از رفتارهاش ناراحتم اوضاع بد تر شد  کاش اصلا باهاش دوست نمیشدم  کاش از اول نمی رفتم خونه اش و نمییومد خونه ام  بدی اش اینجاست که سها هم بد جوری به بچه های این خانم وابسته است  و بچه ام مطمئنم مریض میشه نبیندشون   یاد ترانه جدید داریوش می یفتم که میگه


این اسم آزادی اینجا نمی ارزه 


زندون بی دیوار سلول بی مرزه



یعنی غربت شده برام یه غول که فکرش رو هم نمی تونم بکنم دوباره بخواد چند ماه دیگه هم طول بکشه یعنی من طاقت مییارم  این کلاسها هم شروع شه دیگه یه کم تنهایی برام آسون تر میشه


نظرات 2 + ارسال نظر
بانو یکشنبه 20 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 12:54 ق.ظ http://saburaneh.blogfa.com/

چقدر با تو همدردم .غربت و تنهائی را گاهی با ذره ذره وجودم خس میکنم و اینکه اینجا به قول مادر بزرگم از بی کسی به گربه سر دیوار میگیم کسی !

ع.خ یکشنبه 20 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 06:07 ب.ظ http://www.jump.blogsky.com

خواهرم تو کلاس پنجم یه شعر میگه پشت دفترش و من الان بعد 12 سال هنوز دارمش: زندگی سخت است مقاومت خواهم کرد...زدانش دل من استقامت خواهد کرد :-)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد