استخوان های دوست داشتنی

گاهی که می شکنم

استخوان های دوست داشتنی

گاهی که می شکنم

همه ی بچه گی هایمان

شما یادتون نمیاد، اون موقعها مچ دستمون رو گاز می گرفتیم، بعد با خودکار بیک روی جای گازمون ساعت می کشیدیم .. مامانمون هم واسه دلخوشیمون ازمون می پرسید ساعت چنده، ذوق مرگ می شدیم

شما یادتون نمیاد، وقتی سر کلاس حوصله درس رو نداشتیم، الکی مداد رو بهانه میکردیم بلند میشدیم میرفتیم گوشه کلاس دم سطل آشغال که بتراشیم

  یک مدت مد شده بود دخترا از اون چکمه لاستیکی صورتیا می پوشیدن که دورش پشمالوهای سفید داره !

  تیتراژ شروع برنامه کودک: اون بچه هه که دستشو میذاشت پشتش و ناراحت بود و هی راه میرفت، یه دفعه پرده کنار میرفت و مینوشت برنامه کودک و نوجوان با آهنگ وگ وگ وَََََگ، وگ وگ وَََََگ، وگ وگ وگ وگ، وگ...
که کانال های تلویزیون دو تا بیشتر نبود، کانال یک و کانال دو

  دوست داشتیم مبصر صف بشیم تا پای بچه ها رو سر صف جفت کنیم.....

  عیدا میرفتیم خرید عید، میگفتن کدوم کفشو میخوای چه ذوقی میکردیم که قراره کفشمونو انتخاب کنیم)) کفش تق تقی هم فقط واسه عیدا بود

شما یادتون نمیاد: خانوم اجازهههههههه سعیدی جیش کرددددددد

  مقنعه چونه دار میکردن سر کوچولومون که هی کلمون بِخاره، بعد پشتشم کش داشت که چونش نچرخه بیاد رو گوشمون )

  بچه که بودیم وقتی میبردنمون پارک، میرفتیم مثل مظلوما می چسبیدیم به میله ی کنار تاب، همچین ملتمسانه به اونیکه سوار تاب بود نگاه میکردیم، که دلش بسوزه پیاده شه ما سوار شیم، بعدش که نوبت خودمون میشد، دیگه عمرا پیاده می شدیم

  پاکن های جوهری که یه طرفش قرمز بود یه طرفش آبی، بعد با طرف آبیش می خواستیم که خودکارو پاک کنیم، همیشه آخرش یا کاغذ رو پاره می کرد یا سیاه و کثیف می شد.

  وقتی مشق مینوشتیم پاک کن رو تو دستمون نگه میداشتیم، بعد عرق میکرد، بعد که میخواستیم پاک کنیم چرب و سیاه میشد و جاش میموند، دیگه هر کار میکردیم نمیرفت، آخر سر مجبور میشدیم سر پاک کن آب دهن بمالیم، بعد تا میخواستیم خوشحال بشیم که تمیز شد، میدیدیم دفترمون رو سوراخ کرده

سر صف پاهامونو 180 درجه باز می کردیم تا واسه رفیق فابریکمون جا بگیریم

  آن مان نماران، تو تو اسکاچی، آنی مانی کَ. لا. چی

  گوشه پایین ورقه های دفتر مشقمون، نقاشی می کشیدیم. بعد تند برگ میزدیم میشد انیمیشن

  صفحه چپ دفتر مشق رو بیشتر دوست داشتیم، به خاطر اینکه برگه های سمت راست پشتشون نوشته شده بود، ولی سمت چپی ها نو بود

  آرزومون این بود که وقتی از دوستمون می پرسیم درستون کجاست، اونا یه درس از ما عقب تر باشن

  برای درس علوم لوبیا لای دستمال سبز میکردیم و میبردیم سر کلاس پز میدادیم

  با آب قند اشباع شده و یک نخ، نبات درست میکردیم میبردیم مدرسه

  تو راه مدرسه اگه یه قوطی پیدا میکردیم تا خود مدرسه شوتش میکردیم

  دفتر پرورشی با اون نقاشی ها و تزئینات خز و خیل :دی

  یه زمانی به دوستمون که میرسیدیم دستمون رو دراز میکردیم که مثلا میخوایم دست بدیم، بعد اون واقعا دستش رو دراز میکرد که دست بده، بعد ما یهو بصورت ضربتی دستمون رو پس میکشیدیم و میگفتیم: یه بچه ی این قدی ندیدی؟؟ (قد بچه رو با دست نشون میدادیم) و بعد کرکر میخندیدیم که کنفش کردیم

  تو دبستان وقتی مشقامونو ننوشته بودیم معلم که میومد بالا سرمون الکی تو کیفمونو می گشتیم میگفتیم خانوم دفترمونو جا گذاشتیم!!

شما یادتون نمیاد افسانه توشی شان رو!!

تبلیغ های ایمنی رو چی شده ای باغ امید، کارت به اینجا کشید؟؟ دیدم اجاق خاموشه، کتری چایی روشه، تا کبریتو کشیدم، دیگه هیچی ندیدم

شما یادتون نمیاد: شد جمهوری اسلامی به پا، که هم دین دهد هم دنیا به ما، از انقلاب ایران دگر، کاخ ستم گشته زیر و زبر...!!

شما یادتون نمیاد، برگه های امتحانی بزرگی که سر برگشون آبی رنگ بود و بالای صفحه یه "برگه امتحان" گنده نوشته بودن

سریالی که براش میمردیم حتی اگر برق نداشتیم بابا با یه سیم از باطری ماشین برامون جفت و جورش میکرد زندگی منشوری است در حرکت دوار ، منشوری که پرتو پرشکوه خلقت با رنگهای بدیع و دلفریبش آنرا دوست داشتنی، خیال انگیز و پرشور ساخته است. این مجموعه دریچه ایست به سوی..... (دیری دیری ریییییینگ) : داااااستانِ زندگی ی ی ی (تیتراژ سریال هانیکو)،

 مزه   چیپس استقلال رو از همونایی که تو یه نایلون شفاف دراز بود و بالاش هم یه مقوا منگنه شده بود، چقدرم شور بود ولی خیلی حال میداد


  با آب و مایع ظرفشویی کف درست میکردیم، تو لوله خالی خودکار بیک فوت میکردیم تا حباب درست بشه
شما یادتون نمیاد: به نام الله پاسدار حرمت خون شهدا، شهدایی که با خون خود درخت اسلام را آبیاری کردند. این مقدمه همه انشاهامون بود

  توی خاله بازی یه نوع کیک درست میکردیم به اینصورت که بیسکوییت رو توی کاسه خورد میکردیم و روش آب میریختیم، اییییی الان فکرشو میکنم خیلی مزخرف بود چه جوری میخوردیم ما ))

   تو بازی های بچه گی/ انگشتر فیروزه، خدا کنه بسوزه !

  اون موقعها یکی میومد خونه مون و ما خونه نبودیم، رو در مینوشتن: آمدیم منزل، تشریف نداشتید!!

  بچه که بودیم به آهنگها و شعرها گوش میدادیم و بعضی ها رو اشتباهی میشنیدیم و نمی فهمیدیم منظورش چیه، بعد همونطوری غلط غولوط حفظ میکردیم

  خانواده آقای هاشمی رو که میخواستن از نیشابور برن کازرون، تو کتاب تعلیمات اجتماعی

  دختره اینجا نشسته گریه می کنه زاری میکنه از برای من یکی رو بزن!! یه نفر هم مینشست اون وسط توی دایره، الکی صدای گریه کردن درمیآورد

شما یادتون نمیاد، تابستونا که هوا خیلی گرم بود، ظهرا میرفتیم با گوله های آسفالت تو خیابون بازی میکردیم!! بعضی وقتا هم اونها رو میکندیم میچسبوندیم رو زنگ خونه ها و فرار میکردیم یا مثل سارا دوست دوران کودکی ام مثل آدامس می جویدیمشون

  وقتی دبستانی بودیم قلکهای پلاستیکی سبز بدرنگ یا نارنجی به شکل تانک یا نارنجک بهمون می دادند تا پر از پولهای خرد دو زاری پنج زاری و یک تومنی دوتومنی بکنیم که برای کمک به رزمندگان جبهه ها بفرستند

  همسایه ها تو حیاط جمع می شدن رب گوجه می پختن. بوی گوجه فرنگی پخته شده اشتهابرانگیز بود، اما وقتی می چشیدیم خوشمون نمیومد، مزه گوجه گندیده میداد ولی بعدش که با هیزم پخته میشد مزه اش با هیچ خوراکی شاهانه ای قابل مقایسه نبود

  تو کلاس وقتی درس تموم میشد و وقت اضافه میآوردیم، تا زنگ بخوره این بازی رو میکردیم که یکی از کلاس میرفت بیرون، بعد بچه های تو کلاس یک چیزی رو انتخاب میکردند، اونکه وارد میشد، هرچقدر که به اون چیز نزدیک تر میشد، محکمتر رو میز میکوبیدیم

شما یادتون نمیاد، خانم خامنه ای (مجری برنامه کودک شبکه یک رو) با اون صورت صاف و صدای شمرده شمرده ش

شما یادتون نمیاد: سه بار پشت سر هم بگو: گاز دوغ دار، دوغ گازدار!! یا چایی داغه، دایی چاقه

  صفحه های خوشنویسی تو کتاب فارسی سال سوم رو

  قبل از برنامه کودک که ساعت پنج بعدازظهر شروع میشد، اول بیست دقیقه عکس یک گل رز بود با آهنگ باخ،،، بعد اسامی گمشدگان بود با عکساشون.. که وحشتی توی دلمون مینداخت که این بچها چه بلایی سرشون اومده؟؟ آخر برنامه هم نقاشیهای فرستاده شده بود که همّش رنگپریده بود و معلوم نبود چی کشیدند.
تازه نقاشیها رو یک نفر با دست میگرفت جلوی دوربین، دستش هم هی میلرزید!!
آخرش هم: تهران ولیعصر خیابان جام جم ساختمان تولید طبقه دوم، گروه کودک و نوجوان

شما یادتون نمیاد، یه برنامه بود به اسم بچه هااااا مواظبببببب باشییییییددددد (مثلا صداش قرار بود طنین وحشتناکی داشته باشه! بعد همیشه یه بلاهایی که سر بچه ها اومده بود رو نشون میداد، من هنوز وحشت چرخ گوشت تو دلمه. یه گوله ی آتیش کارتونی هم بود که هی این طرف اون طرف میپرید و میگفت:
آتیش آتیشم، آتیش آتیشم، اینجا رو آتیششش میزنم، اونجا رو آتیششش میزنم، همه جا رو آتیششش میزنم

شما یادتون نمیاد، قرآن خوندن و شعار هفته (ته کتاب قرآن) سر صف نوبتی بود برای هر کلاس، بعد هر کس میومد سر صف مثلا میخواست با صوت بخونه میگفت: بییییسمیلّـــَهی یُررررحمـــَنی یُرررررحییییییم

شما یادتون نمیاد، اون موقعی که شلوار مکانیک مد شده بود و همه پسرا میپوشیدن

شما یادتون نمیاد: بااااااا اجازه ی صابخونه (سر اکبر عبدی از دیوار میومد بالا)

شما یادتون نمیاد: تو دبستان سر کلاس وقتی گچ تموم میشد، خدا خدا میکردیم معلم به ما بگه بریم از دفتر گچ بیاریم
همیشه هم گچ های رنگی زیر دست معلم زود میشکست، بعدم صدای ناهنجار کشیده شدن ناخن روی تخته سیاه

  یکی از بازی محبوب بچگیمون کارت جمع کردن بود، با عکس و اسم و مشخصات ماشین یا موتور یا فوتبالیستها، یا ضرب المثل یا چیستان ...
  قدیما تلویزیون که کنترل نداشت، یکی مجبور بود پایین تلویزیون بخوابه با پاش کانالها رو عوض کنه

گل گل گل اومد کدوم گل؟ همون که رنگارنگاره برای شاپرکها یه خونه قشنگه. کدوم کدوم شاپرک؟؟ همون که روی بالش خالهای سرخ و زرده، با بالهای قشنگش میره و برمیگرده، میره و برمیگرده.. شاپرک خسته میشه... بالهاشو زود میبنده... روی گلها میشینه... شعر میخونه، میخنده

  اون مسلسل های پلاستیکی سیاه رو که وقتی ماشه اش رو میکشیدی ترررررررررررررترررررررررر ررر صدا میداد

شما یادتون نمیاد، خط فاصله هایی که بین کلمه هامون میذاشتیم یا با مداد قرمز بود یا وقتی خیلی میخواستیم خاص باشه ستاره می کشیدیم :دی

شما یادتون نمیاد: من کارم، مــــــــــَن کارم. بازو و نیرو دارم، هر چیزی رو میسازم، از تنبلی بیزارم، از تنبلی بیزارم. بعد اون یکی میگفت: اسم من، اندیشه ه ه ه ه ه، به کار میگم همیشه، بی کار و بی اندیشه، چیزی درست نمیشه، چیزی درست نمیشه

شما یادتون نمیاد: علامتی که هم اکنون میشنوید اعلام وضعیت قرمز است... قیییییییییییییییییییییییی یییییییییژژژژژژژ. و بعد بدو بدو رفتن تو سنگر، کیسه های شن پشت پنجره های شیشه ای، چسبهایی که به شیشه ها زده بودیم، صدای موشکباران، قطع شدن برق، و تاریکی مطلق، و بعد حتی اگه یک نفر یک سیگار روشن میکرد از همه طرف صدا بلند میشد: خامووووووش کن!!! خامووووووش کن!!!!

نظرات 14 + ارسال نظر
سید سه‌شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 05:16 ب.ظ http://www.shia-book.blogsky.com/

سلاام
قبول اشه...

ممنونم خیلی برام لذت بخش بود!
بچگی شما خیلی شبیه بچگی من بود.

صبح نزدیک است و ...

امید سه‌شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 07:26 ب.ظ http://faith.blogsky.com

خیلی باحال بود مامان نینا
ایول دمت گرم کلی حال کردم
یادش بخیر
اما آقای هدایتی، قصه گوی شهر ما رو یادت رفت.
تازه پت پستچی رو که من خیلی دوست داشتمم نگفتی
لیان شامپو رو بگو :دی اوشین
بلفی و لیلیبیت
حنا دختری در مزرعه
مدرسه ی موشها
یه چیز باحال، من یه بار از همون چیپسها خریدم و بیرون مدرسه بودیم، بعد یهو معلممونو دیدمو از ترسش چیپس رو انداختم تو جوب :دی
اون برنامه ی بچه ها سلامت باشید
وقتی رادیو برنامه ی تقویم تاریخ رو پخش میکرد عذا میگرفتیم، چون همزمان با وقت رفتن به مدرسه بود.
روز اول مدرسه هول داشتیم که سر صف اول وایسیم و توی کلاس ردیف اول بشینیم که اونجا به اسم ما ثبت بشه. چه حالی میداد.
کارتون باخانمان رو یادته؟
نل رو چطور؟
یادمه قلک میاوردن سر صف برای کمک به جبهه و اون ناظممون چشماش چپلو بود و من یه دستمو میبردم بالای سوراخ قلک و با اون دستم یه تقه میزدم زیر قلک و صدای پول خورده ها میومد و فکر میکرد پول انداختم توش :دی
یه بارم انتظامات بودم و وقتی بچه ها سر صف بودن یه نامه به اولیا از توی دفتر ناظم برداشتم و توش برای یکی از بچه ها که بدم میومد ازش، از طرف ناظم نامه نوشتم به اولیای پسره، که پسرتون فیلم مبتذل آورده تو مدرسه و فردا باید بیاین مدرسه. وقتی دادمش به پسره و گفتم اینو ناظم داده که بدی به بابات، خوندشو کلی گریه کرد و منو 2 نفر دیگه که میدونستیم داستان چیه کلی بهش خندیدیم. چشمتون روز بد نبینه وقتی فهمید شوخی مسخره بوده کل مدرسه رو دوید دنبالمون و آخرشم یه دعوای اساسی کردیم :دیییی
خلاصه که خیلی بیست بود
دستت درد نکنه مامان نینا با این یادآوری خاطراتت
الهی خیر ببینی ننه
الهی سوغاتیهای منو هم فراموش نکنی

سیاوش کاویان سه‌شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 07:39 ب.ظ http://mby.blogfa.com

از خواندن مطالب وبلاگتان و دیدن عکس های خوب آن لذت بردم.
شاد باشید

آخرین نسخه یک مرد... سه‌شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 10:16 ب.ظ http://the-lastman.blogfa.com

نینا این پستت اصلا قره قاطی شده
فونتش رو کوچیک کن،با یه فونت دیگه بنویس

ع.خ چهارشنبه 10 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 04:13 ب.ظ http://www.jump.blogsky.com

وای خدا عجب حافظه ای...اون قسمت بیسمیللهیو..آی خندیدیم...من خیلیاش یادم رفته بود و با بعضیاش غصهام گرفت.مثلا خط فاصلهه های قرمز...من واقعا از کلاس اول بدم میومد و اونقدر بدم میومد که هنوز ته دلم اونهمه غربت هست...انگاری همه اینایی رو که گفتی ما پسرام داشتیم...اون موقع ها پسر و دختر نداشت و همه با هم همبازی بودیم..یادش بخیر...راستی اون آتیش آتیشم همه جا رو آتیش میزنم...آقای آتیش به سر نبود؟!!! آخه ما یه قالی فروش سر کوچمون بود بابام بش میگفت آقای آتیش به سر...چن سال پیش یه بار با یه دوستی نشسته بودیم سعی میکردیم اینا یادمون بیاد و رسیدیم به اونجا که اولین کارتونی که تلوزیون میذاش و ما یادمونه چی بود؟...دست آخر رسیدیم به ژوپیه ژوپیا لا لا ..لا لالالالا...یادته؟همون که یه بادکنک باد میکرد همه جا میرفت؟!...مدتیه هس میکنم 8 سال از عمرمو آقا دزده دزدیده ...خدا کنه برگردونه!

علی چهارشنبه 10 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 05:35 ب.ظ

خیلی جالب بود. یه نیم ساعتی رفتم توی بچه گی. تازه ما زنگ در خونه همسایه ها رو هم می زدیم و در میرفتیم.
بعد از زنگ آخر هم وای میسادیم دعوا.
با اون توپ های خط خطی سفید و آبی یا سفید و قرمز هم فوتبال بازی می کردیم. بزرگ تر که شده بودیم توپ سه لایه درست می کردیم که نترکه.
گاهی عصرها همه همسایه ها توی کوچه جمع می شدند و چایی می خوردند و تخمه می شکستند.
عشقمون این بود که زنگ در خونه رو بزنند بدو بدو بریم در رو باز کنیم. اگه دایی یا مادربزرگ بود لحظه شماری می کردیم که کیفش رو باز کنه و یه پفک یا بیسکوییت بهمون بده...
یادش به خیر

امیلی چهارشنبه 10 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 07:28 ب.ظ http://1writer.mihanblog.com

وای.....چقدر این پستت نوستالژیک بود....
من همشو یادمه....چقدر قشنگ همه خاطرات اون دوران رو زنده کردی ...

منصور کبیر چهارشنبه 10 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 08:26 ب.ظ http://amame.mihanblog.com

چرا همش یادم میاید!!!
یادش بخیر!!
یادت نینایی؟؟!
یادته چه دورانی داشتیم؟؟!
انگار همین سی سال پیش بود!!!
در ضمن پستت اینقد طولانی شده بود و فونتشم بد بود که تا نصفش مخم نکشید بخونم!!
تو بزرگواری من ببخش!!!


نیومدی؟؟؟!
ما هنوز تو فرودگاهیما!!

کیانا چهارشنبه 10 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 11:11 ب.ظ http://newmoon89.blogsky.com

مرسی
عالی بود

یکتا پنج‌شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 06:10 ق.ظ

نینا جان پستت بخاطر حروف بزرگش ناخوانا بود.نتونستم بخونمش...

عبدالکوروش شنبه 13 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 10:40 ق.ظ http://www.potk.blogfa.com

چه نوستالژی غلیظی بهم تزریق کردی دختر!
همه اونا که نوشتی "شما یادتون نمیاد" رو من یادم میاد. منی که الان بیست و نه سالمه اون موقع ها قشنگ یادمه...
بعضی وقتا فک می کنم چرا بچه های نسل ما وقتی حرف اون دوران به میون میاد اینقدر خاطراتشون شبیه همه؟
آیا بچه های این نسل هم وقتی به سن ما برسن اینطورین؟
حس اون روزهای پر از تلخی و شیرینی بچه گونه بدجوری دلتنگم میکنه... دلتنگ دلخوشی های کوچیک و با ارزشم، دلتنگ نداشتن امکانات و خوش بودن ها... دلتنگ فضای مبهم خونه، فیلمهای عجیب و دوست داشتنی...
راستی فک کنم تو هم توی یه منطقه جنگ زده زندگی می کردی. خوزستان نبودی؟

نه تهران بودم ولی گاهی شاهد حضور هواپیماهای جنگی در اسمان شهر تهران و بعضی اوقات هم بمب باران بودم

اون موقع هفت سالم بود

امید شنبه 13 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 11:33 ب.ظ http://faith.blogsky.com

مامان نینا یه سئوالی برام پیش اومده
این متن رو خودت تایپ کردی و نوشتی یا اینکه از جایی کپی کردی؟
چون بعد از اینکه این پست رو اینجا خوندم تا حالا سه نفر برام این متن رو ایمیل کردن و من تعجب کردم که به این سرعت تو اینترنت پخش شده

نه من ننوشتم

فقط خوشم اومد و کپی اش کردم ولی چون عجله ای بود یادم رفت ذکر منبع کنم

آرش - فریاد سکوت سه‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:48 ق.ظ

وای وای وای وای وای وای وای
نینا خانوم وااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای
وای که مردم ازاین همه نوستالژی که یکهو ریختید تو یه پست و منا بردید به اون روزا
به خدا منم یادم میاد

کسری یکشنبه 9 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:02 ق.ظ http://www.sam-maral.blofa.com

سلام
یاد همش بخیر

راستی این اهنگ وبلاگتون اسمش چیه و چه کسی خونده؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد