استخوان های دوست داشتنی

گاهی که می شکنم

استخوان های دوست داشتنی

گاهی که می شکنم

دوست سعید اومده بود امروز خونمون


پنجاه سالشه ولی هنوز ازدواج نکرده و اینو وقتی فهمیدم که گفت هفته دیگه با پارتنر م مییام خونتون


عکس های شیرینی هایی که پخته بودم رودید و کلی خوشش اومد و  بهم قول داد کمکم کنه که 


بتونم قنادی بزنم


عکس غذاهایی که پخته بودم رودید و هی میگفت من باور نمیکنم انقدر زیبا بتونی غذا رو تزئین کنی


سعید با بی تفاوتی شانه بالا انداخت و گفت مگه چی دیده انقدر تعریف میکنه 


بهش میگم بابا جان تو هر روز غذای تزئین شده و خوشمزه میخوری برات عادی شده برا این یارو که عادی نیست 


کاش یه کم  میتونستم براش اعجاب انگیز باشم


چرا هر کاری میکنم منو نمیبینه

نظرات 4 + ارسال نظر
نگینツ پنج‌شنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 01:14 ب.ظ http://www.mininak.blogsky.com

:-S
درکت میکنم نینا...

شهرزاد دوشنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 08:38 ق.ظ

وای نینا چه ناامید کننده.

مامان عیسی چهارشنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 12:16 ق.ظ

ناراحت نباش عزیزم این خاصیت ما آدماست که در مردها خیلی پر رنگ تره
خداییش هیچ وقت قدر نعمتامون را نمیدونیم
می بوسمتون

الی پنج‌شنبه 26 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:06 ق.ظ

عزیزممممممممممممممم
هیچی عادتش کردی... اگه یه بار تزیین نکنی میفهمه اونا چی بود.
مثل مامان من اینا رو وظیفه یخودت نکن که 20 سال دیگه اگه سرما هم خوردی نتونی یه غذای بی تزیین بذاری جلوی شوهرت...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد