استخوان های دوست داشتنی

گاهی که می شکنم

استخوان های دوست داشتنی

گاهی که می شکنم

این چند روز مدام آفتاب به طرز وحشتناکی میتابید


یعنی آدم نمیدونه اینجا چه کار کنه یا خیلی بارون مییاد  انقدر که دیگه آدم خسته میشه  دعا دعا می کنه یه ذره رنگ آفتاب رو ببینه  یا وقتی هم آفتاب میشه دیگه میشه ها  وقتی آفتاب به صورت مستقیم با پوستت تماس پیدا کنه در عرض سه دقیقه پوستت شروع می کنه به سوختن

امروز به دستام نگاه می کردم دیدم خیلی بد جور شدن نه که همش آستین کوتاه میپوشم و پشت ماشین میشینم زیر این آفتاب میرم بیرون  دستام همش شده لکه های کوچولوی قهوه ای و روی پوستم یه لایه عجیبی ایجاد شده  کرم ضد آفتاب هم که به پوستم حساسیت میده می خوام یه دو تا آستینک از اونایی که نونوایی سنگکی ها برا دستشون میگذاشتن تو تنور نسوزه برا خودم بدوزم پوستم رو از پختن بیشتر نجات بدم  الان هم از عصری تا حالا داره بارون مییاد در حالی که تموم روز از نور افتاب سوختیم


من نمی دونم چجوری اینا اینقدر مملکتشون سر سبزه با این آب و هوای تخمی تخیلی که دارن


( چاکرم شهرزاد جان ما هم زدیم تو کار تخم)


پ ن  خیلی حالم گرفته میشه وقتی زنگ می زنی  بهت می گم چه عجب  بی معرفت یاد ما کردی می گی وا ما که چند روز پیش با هم حرف زدیم خب  میگم اون چند روز پیش نبود درست دو هفته و چند روز پیش بود و تو یه دفعه میگی آخ اخ ببخشید به خدا سرم شلوغه  و من هر روز که میگذره بیشتر به این نتیجه میرسم که  از دل برود هر آنکه از دیده رود

یه دعای با حال


 آقایی از رفتن روزانه به سر کار خســـــــته شده بود ، در حالی که خانـــــــمش هر روز در خانه بود !

او می خواســـــــت زنش ببیند برای او در بیرون چه می گذرد ...

بنابراین شروع به دعا کرد :

خدای عزیز! من هر روز سر کار می روم و بیش از ۸ ساعت بیرونم در حالیکه خانمم فقط در خانه می ماند! من می خواهم او بداند برای من چه می گذرد ؟!

بنابراین لطفا اجازه بدین برای یک روز هم که شده جای ما با هم عوض بشه !!!

خداوند ، با معرفت بی انتهایش آرزوی این مرد را برآورد کرد ...

 

صبح روز بعد مرد با اعتماد کامل همچون یک زن از خواب بیدار شد و برای همسرش صبحانه آماده کرد ، بچه ها رو بیدار کرد و لباسهای مدرسشون رو آماده کرد ...

 

بهشون صبحانه داد ، ناهارشان را تو کوله پشتی شون گذاشت و اونها رو به مدرسه برد...

 

وقتی برگشت خانه رو جارو کرد، برای گرفتن پول به بانک رفت ، بعد به بقالی رفت،ساعت یک بعد از ظهر بود و او برای درست کردن رختخوابها ، به کار انداختن لباسشویی ، گرد گیری و تی کشیدن آشپز خانه ، رفتن به مدرسه و آوردن بچه ها و سرو کله زدن با آنها در راه منزل ، آماده کردن عصرانه  و گرفتن برنامه بچه ها برای تکلیف منزل ، اتو کشی و مرتب کردن میز غذا خوری ، نگاه کردن تلویزیون حین اتو کشی در بعد از ظهر و ... عجله داشت !

 

از ذکر انجام بقیه کارها فاکتور گیری شد( ....)  

 

 

در ساعت ۲۳:۰۰ در حالی که از کار طاقت فرسای روزانه خسته شده بود، به رختخواب رفت در حالیکه باید رضایت همسر در رختخواب را هم تامین می کرد...

 

 

 

صبح روز بعد بلافاصله بعد از بیدار شدن از خواب گفت :

خدایا من چه فکری می کردم ؟!! برای ناراحتی از موندن زنم در منزل سخت در اشتباه بودم ، لطفا و خواهشا اجازه بده من به حالت اول خود برگردم            (غلط کردم به خدا( !!!


خداوند پاسخ داد :

پسرم ، من احساس می کنم تو درس خودت را یاد گرفتی و خوشحالم که می خواهی به شرایط خودت برگردی ...

 

ولی تو مجبوری ۹ ماه صـــــــــبر کنی، چون دیـــــشب حامله شدی     

تا حالا هزار تا خط نوشتم از در گیریهایی که تو ذهنمه  و داره بیداد می کنه و  من حس می کنم باید بنویسم و مییام  بلاگ اسکای رو سرچ می کنم و بعد مییام  وبم هزار تا خط می نویسم بعد پاکش می کنم و دوباره می نویسم و پا ک می کنم و یه دفعه به یه نتیجه شگفت آور می رسم اونم اینکه وقتی می نویسم و پاکشون می کنم حس می کنم گفتمشون  و حس خوبی کلا بهم دست میده



پ ن  چند وقتیه عجیب تو فکر ادامه تحصیل هستم اما شرایطم در حال حاضر وحشتناکه و نمیشه اما دلم  میره وقتی دانشگاه اینجا رو می بینم


پ ن دو   شدیدا در پی یاد گیری هر چه بیشتر زبان انگلیسی هستم  و اینه که فعلا سرم شلوغ شده


یه تست شخصی هست جالبه


برید ادامه مطلب اگر دوست داشتین

ادامه مطلب ...

تولد و عروسی که میشه توایران دلم یهو پر میزنه برم حتی اگر برای فقط چند روز 

توی پارک نشستم همینجوری زیر آلاچیق های چوبی که کنا ر هم هستن و یه نسیم خنکی میاد یه کم از حالت سر گیجه و تهوعی که از دیشب همراهم بوده رو کم می کنه که البته مریضی انتقالی پسر جان هستش


یه دو تا قرص هم که پروین خانم داده رو انداختم با لا و سرم رو گذاشتم رو میز و به چرت و پرت گفتنهای امیر که حالا از زور مستی تلو تلو می خوره گوش می دم 


شوهر جان هم مشرو ب خورده اما خب ذاتا آدم تو داریه بروز نمی ده که مسته و اصلا هم حرکت ناشایستی ازش نمی بینم


امیر اما اعصابم رو کلا داغون کرده یعنی کلا بی ادبی هایی که می کنه دیگه از مرز شوخی داره می گذره


دختر خواهر نوزده ساله آقای ب رو خطاب قرار میده و مدام بهش گیر میده و هی شوخی  به قول بچه تهرونی ها خرکی باهاش می کنه


حالا حساب کن طرف تازه سه روزه از اصفهان اومده نیوزلند  کلی هم مبادی آدابه  بابا دکتره  مادرش هم استاد دانشگاه


هی به دختره گیر داده می گه تو که غذا بلدی درست کنی   خونه داری هم که بلدی می گن خانومها اگر این دو تا رو بلد باشن رقص خوبی هم باید داشته باشن


حالا پاشو  برامون برقص و بعد تندی رو میز وسط ضرب میگیره  براش آهنگ عباس قادری می خونه 


خلاصه که آب از هفت جاش راه افتاده که هر چی بیشتر دختره رو دید بزنه حالا زنش هم هست ها ولی حیا نمی کنه که


اصلا حالم رو گرفته


منم اینور نشستم دارم تایپ می کنم


پسر جان هم خوابیده تو کالسکه اش  نگاهم مییفته به آقای ب  می بینم قاطی کرده کم مونده پاشه امیر رو بزنه لت و پا رش کنه


یکی نیست بهش بگه آخه امیر تو که جنبه نداری غلط می کنی مشروب می خوری که این کارهای مسخره ازت سر بزنه که هیچ جوری هم بعدا نشه جمعش کرد


من زن یه همچین مردی بودم  خودم رو دار میزدم   ›  آخرش هم تا دست دختره رو نگرفت به هوای دست دادن  ول کن معامله نشد


اه مرد هم انقدر هرز میشه یعنی