استخوان های دوست داشتنی

گاهی که می شکنم

استخوان های دوست داشتنی

گاهی که می شکنم

بله دیشب بنده کلی نوشتم ولی پرید و دیگر حال  نوشتن از ما گرفته شد


کلی دیروز بیرون از خونه بودم و دوست نداشتم کلا بیام خونه  اول رفتم خونه دوست جدیدم که یه دختر کوچولو داره  و اصلیتش برای اندونزی هستش  دختر خیلی خوبیه


بعد هم فروشگاه رفتیم با شوهر جان و بعد هم برگشتیم خونه و باز البته سر خر را کج کردیم و رفتیم یونیت ۳  که خانه شکوفه جان میباشد و یک چایی هم مهمان آنها بودم و دیگه داشتم حکم زگیل رو پیدا می کردم که خودم محترمانه بلند شدم و خدا حافظی کردم برگشتم 


راستی این روزها خبرهای بامزه و بی مزه و سیا س  ی و  البته خبر های احمقانه زیاد می خونم یدونه از این خبرهای احمقانه این بود که به دانشجوهای دانشگاه آزاد یزد گفته بودن حق ندارید آستین کوتاه بپوشید بعد اینا اعتراض کرده بودن که ما پسرا دیگه چرا که جناب استاد دانشگاه فرموده بودند به خاطر اینکه پوست آرنج شما مانند پوست ب...ضه مردان میباشد و دختران بادیدن آرنج شما دچار ش...وت می شوند


خدای من یعنی یه آدم چقدر نه واقعا چقدر می تونه فکرش منحرف باشه که  این فکر به مغزش خطور کنه باور کن دیگه روم نمیشه به شوهره نگاه کنم وقتی آستین کوتاه پوشیده   تاسف آوره

از یک استاد سخنور دعوت به عمل آمد که در جمع مدیران ارشد یک سازمان ایراد سخن نماید. محور سخنرانی در خصوص مسائل انگیزشی و چگونگی ارتقاء سطح روحیه کارکنان دور می زد.
استاد شروع به سخن نمود و پس از مدتی که توجه حضار کاملا به گفته هایش جلب شده بود، چنین گفت: "آری دوستان، من بهترین سالهای زندگی را در آغوش زنی گذراندم که همسرم نبود!"
ناگهان سکوت شوک برانگیزی جمع حضار را فرا گرفت! استاد وقتی تعجب آنان را دید، پس از کمی مکث ادامه داد: "آن زن، مادرم بود!"
حاضران شروع به خندیدن کردند و استاد سخنان خود را ادامه داد...

تقریبا یک هفته از آن قضیه گذشت تا این که یکی از مدیران ارشد همان سازمان به همراه همسرش به یک میهمانی نیمه رسمی دعوت شد. آن مدیر از جمله افراد پرکار و تلاشگر سازمان بود که همیشه سرش شلوغ بود.
او خواست که خودی نشان داده و در جمع دوستان و آشنایان با بازگو کردن همان لطیفه، محفل را بیشتر گرم کند. لذا با صدای بلند گفت: "آری، من بهترین سالهای زندگی خود را در آغوش زنی گذرانده ام که همسرم نبود!"
همان طور که انتظار می رفت سکوت توام با شک همه را فرا گرفت و طبیعتا همسرش نیز در اوج خشم و حسادت به سر می برد. مدیر که وقت را مناسب دید،* خواست لطیفه را ادامه دهد، اما از بد حادثه، چیزی به خاطرش نیامد و هر چه زمان گذشت، سوءظن میهمانان نسبت به او بیشتر شد، تا اینکه به ناچار گفت: "راستش دوستان، هر چه فکر می کنم، نمی تونم به خاطر بیارم آن خانم که بود!"

نتیجه اخلاقی:
Don't Copy If You Can't Paste


برگرفته از وبلاگ شمعدونی

سوار اتوبوس شده بودیم با هم کلاسیها  قرار بود ببرنمون گردش


دوست چک اسلواکی ام  پشت سرم  نشسته بود با این پسر تیتیش مامانی تایلندی مشغول گپ و گفتگو بودن


منم بغل دست خاتمه  ( به قول بچه ها finesh  )  نشستم   بعد هممون شروع کردیم صحبت کردن


رسیدیم به بیچ  دوست چک اسلواکی که یه مرد تقریبا چهل ساله است پرسید تو ایران خانومها می تونن با لباس شنا  برن ساحل و تو دریا شنا کنن و از این سوالهای استغفرالهی کرد


منم داشتم جواب میدادم گفتم فقط جاهایی که مخصوص خانومهاست


بعد گفت استخر چطور


گفتم بله اونم مخصوص خانومهاش رو می تونن برن


پرسید اینجا چی شما میرید استخر


گفتم آره همیشه با پسرم و شوهرم و گاهی هم با دوستم


ییهو این خاتمه مثل این ندید بدیدها گفت  ووووووووووووواااااااااااااااا  تو استخر میری


مگه تو مسلمون نیستی 


گفتم هستم ولی نه اون جوری که شما هستید


گفت می دونی میری جهنم (  البته اون می گه جهندم  شاید لهچه افغان باشه )  گفتم اره می دونم که خداوند می فرماید ای انسان در ان دنیا چوب دو سر آتش در ماتحت آدم بی حجاب می کنیم


بابا ولم کن ها  رفتی بالا منبر  تو به دین خودم منم به دین خودم چه کار من داری  گفت من که به دین کار ندارم میگم یه جوری باید زندگی کرد که خدا وند از آدم راضی باشه


گفتم اگه خدا بهت همین الان بگه ببین راحت باش جهنمی در کار نیست هر کار دوست داری بکن بازم همینجوری خوب می مونی 

دیگه هیچی نگفت هی خودش رو جمع می کرد به من نخوره  نگاش کردم دیدم حرصم در اومده ازش

گفتم راحت باش نجس نیستم  آخه شماها میگید هر کی اعتقاد منو نداشته باشه نجسته

خلاصه بعدش هم اومدم خونه شکوفه یاد داشت گذاشته بود که بیا اونجا برای نهار رفتم نسرین هم بود منم که اعصابم ریخته بود به هم

نسرین هم از لحظه ورود سها بهش گیر داد نریز  ای بابا این چه بچه ای منم هی دیدم پر رو میشه حسابی گیر دادم به طنین دیگه ساکت شد


خلاصه که کل دیروز مخم در گیر بود

روزی که گذشت برای من پر بود از هم نشینی با انسانهایی نچسب