استخوان های دوست داشتنی

گاهی که می شکنم

استخوان های دوست داشتنی

گاهی که می شکنم

در حال حاضر باید یه قدر دانی ویژه داشته باشم ا ز همتون بابت اینکه همیشه منو شرمنده میکنید و با این سرعت وحشتناک و این همه فیلترینگ بازم برام کامنت  میزارید  

 

اینو الان با پوست و گوشتم حس می کنم چون بیست دقیقه است دارم تلاش میکنم قسمت های نظرات وبلاگ هاتون برام باز بشه ولی نمیشه    و هی یه علامت تعجب مییاد بالا اعصابم رو خط خطی میکنه به خدا 

 

الان دقیقا روبروی کارگاه شیرینی پزی تو کافی نت نشستم هوا بس ناجوانمردانه 

 

خراب است  و دود آلود 

 

سها خونه مادر همسر گرامی هستند و بابایشان را در آورده  

 

دارم برمیگردم خونه برای ساعت نهار و استراحت البته اگه سها خان بزارن 

 

باز مییام و اپ میکنم و اگر نظرات باز بشه براتون کامنت میزارم

از همین اول پستم بگم که آزادید تمام صفت های مربوطه به آدمهای بی معرفت و فراموشکار و بی محبت رو تا سی ثانیه بهم بگید و من اصلا ناراحت نمیشم که هیچ بلکه خوشحالم میشم و یه کم از بار عذاب وجدانم کم میشه  

 

به خدا گرفتار شدم شدید سها به هوای ایران عادت نداشت و مدام مریض میشد و از همه اینا گذشته منم کلاس داشتم و هی کلاسام عقب مییفتاد و مییفته همچنان و من اونجوری که دوست داشتم تو کارم پیش رفت نکردم  

 

بعدش هم درست شب عروسی دختر خواهرم پای سها شکست درست از بالای زانو و روی رون پای چپش 

 

خیلی سختی کشیدم و کلی گریه کردم ولی خب با گریه که کاری درست نمیشه که پاشو گچ گرفتیم و تازه باز کردیم هنوز لنگ میزنه و درست مثل آغاسی خواننده قدیمی شده راه رفتنش مخصوصا ووقتی میدوئه بیشتر لنگ میزنه االان داره شربت زینک استفاده میکنه و ویتامین که ی کم بهتر بشه و هی سر زنش به جون من نخره که ای بابا عجب مامانی هستی تو 

 

والا به خدا هر چقدر هم که آدم مواظب این بچه باشه کمه و  مدام بلا سر خودش مییاره  

 

به سعید هم هر روز زنگ میزنم و اونم مشکل پیدا کرده تو ستون فقراتش و تو خونه خوابید ه  حالا بهم حق میدید که چند  وقتی به هیچ کدومتون سر نزدم  گرفتاری زیاده به خدا 

 

 

از همه دوستای گلم معذرت میخوام اگه دیر به دیر آپ میکنم من تا اواسط بهمن ایران هستم و بعدئ بر میگردم نیوزلند 

 

این سفر ایران اون جوری که انتظارش رو داشتم پیش نرفت و کلی سختی کشیدم 

 

 

ولی بازم خدا رو شکر 

 

دوستتون دارم  

 

تا بعد  

 

سلام  

 

مرسی از حضور گرمتون  

 

ببخشید که خیلی بی معرفت شدم  ولی چه کنم دیگه  محیط کافی نت ها به نظرم زیاد خوب  نیست و از یه طرف سها هم همه جا نمیمونه که من بتونم برم و چند ساعتی تو کافی نت باشم به امید خدا از فردا شروع می کنم برای یادگیری پخت شیرینی ایرانی  البته از این کلاسهای سوسول بازی نیست فکر کنم جمع سن مربی ها م رو بگیری سیصد سال بشه  از بس که پیر شدن  از دوستای پدر شوهر گرامی هستن و کلی هم تبحر دارن تو کار شیرینی 

 

الان خونه مینا خواهرم هستم خیلی خیلی خیلی خیلی اینجا که هستم خوش میگذره بهم چون هم با مینا راحتم هم با بچه هاش هم با همسرش  بعد قبلا هم گفته بودم که دست پختش معرکه است درست مثل یه مادر مهربونه و الگوی یه زن کامل ایرانی 

 

دوست داشتنیه 

 

راستی امروز بشه به همه سر میزنم 

 

دوستتون دارم

سلام به همه من برگشتم  الان تو یه کافی نت نشستم خیلی دارم با سیستمش حال می کنم درست یاد نوشتههای شهرزاد افتادم وقتی میرفت تو کافی نت و به همه توجه میکرد و نشونه هاشون رو طوری میداد که آدم حس میکرد طرف بغل دستش نشسته  

 

الان درست روبروی من یه پسره نشسته جو گیر و هی هم چند دقیقه یه بار کلاه مشکی مدل اسپرت خودش رو کج میکنه و شیرجه میزنه روسیستم و نمی دونم شاید میخواد ایراد سیستم رو برطرف کنه ولی نمی تونه الان هم رفت 

 

خب داشتم میگفتم  راستی همه چیز انگار عادی تر شده و الان من شدیدا درگیر میهمان بازی شدم  یه شب خونه عمو م دعوت بودم و یه شب خونه خواهر بزرگه و دوباره خواهر دومی که گفتم بهتون مثل جونم دوستش دارم انقدر که ماه و ساده و دوست دااشتنیه الان خونه خواهر دومی موندگار شدم  

 

دیشب رفته بودم بیرون زنگ زدم به خونش می خواستم بپرسم چیزی لازم داره یا نه دیدم اشغاله بعد از ده دقیقه که آزاد شده گوشی رو برداشته بهش میگم تخم مرغ بخرم  اونم ساده برگشته به شوهرش میگه نینا میخواد تخم مرغ بخره لازم داریم یا شما گرفتی بهش میگم خواهر گرامی حالت خوبه می گم تخم مرغ بگیرم ببندی به فکت درد نگیره انقدر حرف میزنی تو داری قیمت تخم مرغم از شوهرت  میپرسی  واقعا که خیلی ساده ای به خدا  خودش هم خندش گرفته بود 

 

دیشب هم تا صبح ساعت پنج با مجتبی بیدار بودیم کلی خوش گذشت و هر هر کردیم 

 

سها هم به طرز عجیبی با بچه ها اخت و صمیمی شده و هیچ  مشکلی ندارم باهاش بجز شبها که خیلی بهانه سعید رو میگیره  

 

الان هم داشتم  نفس عمیق میکشیدم یدونه از این پشه ریزه ها که خیلی هم ازشون بدم مییاد یه راست رفت تو دهنم   عقققققققققققققققققق 

 

خیلی خب در اومد 

 

الان هم اگه بشه می خوام به وب همه سر بزنم   

 

دوستتون دارم همیشه  

 

نینا بدون شما هیچی نیست

سلام من رسیدم ایران 

 

هوا در درجه اول حالم رو حسابی گرفت  وحشتناک آلوده است  

 

بعد ش هم سرعت انتر نت  اینجا و این دکمه ها که جاشون با دکمه های همیشگی عوض شده و سخته برام 

 

خانواده این دوروز خیلی کنارم بودن به طوری که به طرز فجیعی احتیاج به خواب دارم 

 

الان ساعت فکر کنم یازده شبه و هنوز انگار شب نیست همه سرحال نشستن  برای شام خوردن 

 

سها حالش خوبه و کلی ذوقیده از اسباب بازیهای رنگ  و  وارنگ اهدایی خاله و دایی 

 

برم  منم دارن صدام میکنن  

 

نمیدونم برای چند روز نمی تونم وبلاگم رو آپ کنم  عازم سفر به ایران هستم


برام دعا کنید سفر بی خطر و بی دردسری داشته باشم


چند روزی هم به دیدار با اعضای خانواده خودم و سعید خواهد گذشت به محض اینکه وقت کنم براتون گزارش ها رو ارسال می کنم


دوستتون دارم

http://nedayegolha.mihanblog.com/post/category/15 


آدرس بالا آدرس سایت بسیار بسیار گرانبها  و ارزشمند  موسیقی اصیل ایرانی شامل بسیاری از آثار خوانندگان به نام ایرانی از جمله داریوش رفیعی. استاد بنان. جلیل شهناز .بیژن کامکار. علی اصغز .زند وکیل . هایده .مرضیه. الهه .ایرج .حمیرا .دلکش .و بسیاری دیگر است  امیدوارم لذت ببرید



زن وشوهری بیش از 60 سال بایکدیگر زندگی مشترک داشتند.آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند.در مورد همه چیز باهم صحبت  می کردند وهیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند مگر یک چیز:یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند ودر مورد  آن هم چیزی نپرسد
در همه این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود اما بالاخره یک روز پیرزن به بستر بیماری افتاد وپزشکان از او قطع امید کردند.در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع ورجوع می کردند پیر  مرد جعبه کفش را آوردونزد همسرش برد
پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده است که همه چیز را در مورد جعبه به شوهرش بگوید.پس از او خواست تا در جعبه را باز کند .وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی ومقداری پول به مبلغ 95 هزار دلار پیدا کرد پیرمرد دراین باره از همسرش سوال نمود.
پیرزن گفت :هنگامی که ما قول وقرار ازدواج گذاشتیم مادربزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید او به من گفت که هروقت از دست توعصبانی شدم ساکت بمانم ویک عروسک ببافم .
پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت وسعی کرد اشک هایش سرازیر نشود فقط دو عروسک در جعبه بود پس همسرش فقط دو بار در طول زندگی مشترکشان از دست او رنجیده بود از این بابت در دلش شادمان شد پس رو به همسرش کرد وگفت این همه پول چطور؟پس اینها ازکجا آمده؟
پیرزن در پاسخ گفت :آه عزیزم این پولی است که از فروش عروسک ها به دست اورده ام .