استخوان های دوست داشتنی

گاهی که می شکنم

استخوان های دوست داشتنی

گاهی که می شکنم

انگار بچه ها خیلی بهتر بلدن حقشون رو از آدم بگیرن


پ ن   حاصل یه فروشگاه رفتن بیست دقیقه ای  خرج شدن بیش از  ..... دلار  به نفع بی بی شد


از بس که خودش رو کوبید زمین و گریه کرد برا یه ماشین به درد نخور و گرون



از صبح تا حالا دارم کار می کنم و گلچین آهنگهای هایده رو گوش میدم


می گم چرا این صدا هیچ وقت قدیمی نمیشه  چرا هیچ وقت از مد نمی افته


چرا هنوز با آهنگ روزهای روشن  میشه همون اندازه روزهای اولی که اومده بود حال کرد


خدا بیامرزتش 


پ ن  امشب میهمان خونه دوستم هستم البته راه خیلی دور نیست همین همسایه بغلیه


شب می خوام براش تارت توت فرنگی درست کنم  آخه نذاشت براش هدیه بخرم هر کاری کردم



دلم هدیه ولنتاین میخواست امروز


یه عالمه گل رز قرمز  بایه بسته از اون شکلات های قلبی که پر بود از قلبهای ریز با یه دونه از اون جام های واین که قلبهای قرمز داره    حالا اگر یه دسته گل رز فقط باشد هم قبوله


اما خب شوهر جون بیشتر دوست داره نقدی حساب کنه دیگه فکر می کنه اینجوری بهتره هر چی بخوام می تونم برا خودم بخرم


خب اینم یه جورشه  به هر حال گاهی آدم کودک درونش رو باید  از جینگیل هایی که به درد نمی خورد دور کند

شوهر جون امروز یه گنجشک کوچولوی ترسیده رو آورده بود خونه


نوکش نمی دونم چی شده بود کج شده بود و رو هم جفت نمیشد


خلاصه گفتم شاید سردشه دلم براش ریش شده بود گذاشتمش زیر یه سبد و زیرش کهنه نخی پهن کردم و براش غذا و آب هم گذاشتم


اما یه کاری پیش اومد رفتیم بیرون بعد که برگشتم دیدم بیچاره گنجشک کوچولو نوکش رو گذاشته زمین و با لهاش رو باز کرده و مرده


چشماش نیمه باز بود چند بار بهش ضربه کوچولو زدم دیدم نه انگار واقعا مرده  انقدر دلم براش سوخت که نگو


با کلی ناراحتی خاکش کردم 


پ ن  نمی دونم به خاطر این بود یا خونه ای که رفتم دیدم  خیلی کوچولو بود


کلا حالم بد بید

امروز سوغات داشتم از ایران


سه تا سیدی عکس  به اضافه یه فیلم خانواده گی و یه سری خرت و پرت دیگه و کلی نامه از طرف خواهر ها و بچه خواهرم 


پسر داداشم هم دیدم یعنی تو بگو عروسک انقدر زیباست  که نگفتنیه


خواهرهام همه بودن


می دونی خیلی برام خوب بود یعنی احتیاج داشتم شدید


خیلی دلم تنگ شده بود از عصری تا حالا که ساعت یک و هفده دقیقه شبه  دارم عکس و فیلم ها رو می بینم و بی خیال پسر و شوهر شدم


یه کمی هم گریه کردم برا همه  خب یه جور دلتنگیه دیگه عارض میشه اما خب به اینم عادت کردیم دیگه


یه جورایی به زندگی اینجا عادت کردم دوست داشتنیه برام حالا درسته از خانواده دورم اما خب اینجا رو خیلی دوست دارم


یواش یواش دارم جا مییفتم  فقط همین دوری  بده اگر فقط میشد چند ماه برگردم ایران همه چی حل بود


راستی این روزها خیلی گرفتارم  دعا کنید که این گرفتاری زودتر حل بشه من یه نفس راحت بکشم



شیوانا گوشه‌ای از مدرسه نشسته و به کاری مشغول بود و در عین حال به صحبت چند نفر از شاگردانش گوش می‌داد. یکی از شاگردان ده دقیقه یک‌ریز در مورد شاگردی که غایب بود صحبت کرد و راجع به مسایل شخصی فرد غایب حدسیات و برداشت‌های متفاوتی بیان کرد. حتی چند دقیقه آخر وقتی حرف کم آورد در مورد خصوصیات شخصی و خانوادگی شاگرد غایب هم سخنانی گفت. وقتی کلام شاگرد غیبت‌کن تمام شد، شیوانا به سمت او برگشت و با لحنی کنجکاوانه از او پرسید: "بابت این ده دقیقه‌ای که از وقت ارزشمند خودت به آن شاگرد غایب دادی، چقدر از او گرفتی؟"‏
شاگرد غیبت‌کن با تعجب گفت: "هیچ چیز! راجع به کدام ده دقیقه من صحبت می‌کنید؟"‏
شیوانا تبسمی کرد و گفت: "هر دقیقه‌ای که به دیگران می‌پردازی در واقع یک دقیقه از خودت را از دست می‌دهی. تو ده دقیقه تمام از وقت ارزشمندی را که می‌توانستی در مورد خودت و مشکلات و نواقص و مسایل زندگی خودت فکر کنی، به آن شاگرد غایب پرداختی. این ده دقیقه دیگر به تو برنمی‌گردد که صرف خودت کنی. حال سوال من این است که برای این ده دقیقه‌ای که روزی در زندگی متوجه ارزش فوق‌العاده آن خواهی شد چقدر پول از شاگرد غایب گرفته‌ای؟ اگر هیچ نگرفتی و به رایگان وقت خودت و این دوستانت را هدر داده‌ای که وای بر شما که این‌قدر راحت زمان‌های ارزشمند جوانی خود را هدر می‌دهید. اگر هم پولی گرفته‌ای باید بین دوستانت تقسیم کنی، چون با ده دقیقه صحبت کردن، تک‌تک این افراد نیز ده دقیقه گرانقدر زندگیشان را با شنیدن مسایل شخصی دیگران هدر داده‌اند!"

متن سنگ نوشته کوروش

ای‌انسان‌هرکه‌باشی‌وازهرجاکه‌بیایی
میدانم‌خواهی‌آمد
من‌کوروشم‌که‌برای‌پارسی‌ها‌این‌دولت‌وسیع‌رابنانهادم
بدین‌مشتی‌خاک‌که‌تن‌مراپوشانده‌رشک‌مبر




ببری درنده وارد دهکده شیوانا شده بود و به دام‌های یک مزرعه‌دار حمله کرده بود. اهالی دهکده به همراه شاگردان شیوانا ببر را محاصره کردند و او را در گوشه انبار مزرعه‌دار به دام انداختند.

ببر وقتی به دام افتاده بود قیافه‌ای مظلوم به خود گرفته بود و خود را گوشه‌ای جمع کرده و حالت تسلیم به خود گرفته بود. قرار شد تور بزرگی روی سر ببر بیندازند و او را اسیر کرده و به عمق جنگل برده و آنجا رها کنند تا دیگر به دهکده برنگردد.

در حین انجام این کار مرد میانسالی نزدیک شیوانا آمد و به او گفت: "پسری جوان از روستایی دوردست به این‌جا آمده و مدتی نزد من کار کرده و به دخترم دل بسته و از او خواستگاری کرده است و البته گفته که مجبور است دخترم را با خودش به روستای خودش ببرد.

در مدتی که او نزد ما کار می‌کرد چیز بدی از او ندیدیم و پسری خوب و سربه‌زیر به نظر می‌رسد. می‌خواستم بدانم با توجه به اینکه شناختی از گذشته او و خانواده‌اش نداریم آیا می‌توانم دل به دریا بزنم و با این ازدواج موافقت کنم و اجازه دهم دخترم را با خودش ببرد؟"

شیوانا با لبخند به ببر اشاره کرد و گفت: "این ببر را ببین که چقدر خودش را مظلوم نشان می‌دهد. او از جنگل یعنی از خانه خود دور افتاده و به همین خاطر چون در جایی جدا از وطنش است احساس ترس و بی‌پناهی تمام وجودش را فراگرفته و در نتیجه رفتاری متفاوت با تمام زندگی‌اش را از خود نشان می‌دهد.

همین فردا که این ببر را به جنگل ببرند باید به محض آزاد کردنش از او بگریزند چون وقتی پایش به جنگل برسد دوباره بوی آشنای بیشه او را شجاع می‌کند و به خلق و خوی وحشی و قدیمی خودش برمی‌گردد.

به جای اینکه ساده‌ترین راه را انتخاب کنی یعنی بیگدار به آب بزنی و آینده زندگی دخترت را به شانس واگذار کنی. به همراه دخترت و این پسر سری به روستای آنها بزن و مدتی آنجا بمان و رفتار پسر را با اطرافیان و خودتان زیر نظر بگیر.

اگر مثل این ببر باشد که بهتر است زندگی دخترت را تباه نکنی. اما اگر همچنان پاک و سربه‌زیر و درستکار بود و دخترت هم قبول کرد پس دیگر دلیلی برای مخالفت وجود ندارد.

آن مرد پذیرفت و از شیوانا دور شد. دو ماه بعد شیوانا آن مرد را در بازار دید. احوال او را جویا شد. مرد لبخندی زد و پرسید: "قضیه آن ببر چه شد؟"

شیوانا پاسخ داد: "همان‌طوری که حدس زدیم پای ببر که به جنگل رسید شروع به وحشیگری کرد و به چند نفر آسیب رساند و بعد هم گریخت.

خواستگار دختر شما چگونه بود؟"

مرد میانسال لبخند تلخی زد و گفت: "درست مثل ببر شما رفتار کرد. خوب شد به توصیه شما عمل کردیم و قبل از اینکه ناسنجیده تصمیم بگیریم، همراه خودش سری به جنگلش زدیم!"