استخوان های دوست داشتنی

گاهی که می شکنم

استخوان های دوست داشتنی

گاهی که می شکنم

http://flashfabrica.com/f_learning/brain2/e_brain02.html


سن مغزت رو می خوای بدونی 


اگر خواستی برو این لینک و تست رو انجام بده


 واقعا تاسف آوره بگم سن مغزمن چقدر بود

چقدر این مرغ های دریایی رو دوست دارم  با  تمام پر رو بازی هاشون نمی دونم چرا مدلشون رو


دوست دارم 


مدل سماجت شون برای گرفتن غذا از دستت  مدل با ز کردن بالهاشون  مدل دعوا کردنشون که


معلومه از روی قدرت انجام میشه  یعنی یه جوری این منقار پایینی رو می چسبونن به چینه دون


خودشون و دهنشون رو باز می کنن و صداهای عجیب غریب در مییارن که طرف حساب کارش


دستش بیاد


دست رد  به سینه هیچ خوراکی هم نمی زنن


خیلی با حالن  از چیپس و پفک گرفته تا بستنی و ساندویچ و نون و بیسکوییت


همین چند ساعت پیش هم  تمام بیسکوییتهای پسرم رو در عرض چند دقیقه نوش جان کردن


اصلا همین نترس بودنشونه که باعث میشه زنده بمونن 


پ ن


نمی دونم چرا با اینکه دیشب از ساعت یازده تا یازده صبح  امروز خوابیدم بازم خوابم مییاد


از بس دیروز فعالیت کردم لابد از دویدن ماراتن گرفته تا والیبال توی ساحل 


گرم گرم کم می کنیم و کیلو کیلو اضافه   آه

می خواهم بنویسم اما انقدر فکرم شلوغ شده که نمی دانم از کجا شروع کنم


و همین که می خواهم فکر کنم یه دفعه سها رو می بینم که با سرعت جمبو


جت از جلوی پنجره رد شده وداره می دوئه به سمت درب خروجی و بعد کمی


از سرعتش کم می کنه که من ببینمش و مثل فنر از جا بپرم و بدوم دنبالش و


داد بزنم ای پسر پر رو زود برگرد  بعد می خنده و انقدر نگاهم می کنه که منم


خنده ام بگیره و دوباره روز از نو روزی از نو



تازه گیها  انگار رگهای اعصابم تمامشون فرسوده شده و هی ترق ترق می کنن و هی میخوان پاره بشن همشون و کافیه صدای خش خش یه کاغذ رو بشنوم  تا حس بد شیرجه زد ن روی اعصابم برام تداعی بشه



مادرم هم تو این همه جا رفته سوریه  که انقدر بکش بکش توش زیاده  دیشب


خدا میدونه تا کی زنگ می زدم به موبایلش تا ببینم سالمه یا نه  آخه یه اتوبوس


زائر های ایرانی چپ کرده و خیلی زخمی و کشته داده


می گم بابا این همه جا حتما باید بری اونجا چه می دونم اصلا شما جایی رو که


زیارتی نباشه رو قبول نداری که همش زیارت و زیارت و زیارت  خب اینجوری حال می کنی لابد دیگه


همش تو این فکرها هستم و هواپیماهایی که مدام سقوط می کنن و


جسمهایی که از روح جدا میشن و پشم حضرات آقایون هم نیست و قطارهایی


که با اون صدای وحشتناکشون از ریل خارج میشن و  فکر می کنم  به چهره


های وحشت زده مادرانی که چطور سعی داشتن فرزندانشون رو نجات بدن و


  چهره های تازه عروس و دامادهایی که از قضا دلشان خواسته ماه عسلشان


را توی زیارت بگذرونن و چهره بابا بزرگ ها و مامان بزرگ هایی که برا دیدن نو ه


هاشون این مصیبت رو به جون خودشون خریدن


و اینکه من با فرزندم و همسرم اینجا زندگی می کنیم و حالت کسانی رو داریم


که مسخ شدند و می خواهند خیلی خوش باشند اما نمی توانند 


یعنی همش باید چیزی باشد و خبری و فکری و خیالی و کابوسی


بعد هم تلفنهایی که بیشتر شبیه  به غر غرهای زنانه است تا درد دلهای


خواهرانه و اینکه تو فکر می کنی اگر در مورد اون روزها و اون افراد صحبتی بشه


حالا چه از خوشی شون چه از نا خوشی هاشون منو خوشحال می کنی و


حس بدی رو که بهم منتقل می کنی رو نمی تونی بفهمی وقتی که ازاونها


حرف میزنی


و نمی دونی که با این حرفا فکرم رو میبری به اون روزها و  من مدام شبها


خوابهایی ر و می بینم که مدتها از دستشون فرار کرده ام  اما دلم نمی یادبهت

 حرفی بزنم از بس دوستت دارم


اما با تمام اینها خوشحالم  که جز زلزله زده های هائیتی نیستم و گرسنه


نیستم و سالمم و بچه زیبا و سالمی دارم و امیدی که هنوز نا امید نشده و


دستهای توانایی که بتونم کارهای روز مره ام را  انجام بدم و پاهایی که بتوانم


باهاشون با پسرم لی لی بازی کنم و دنبال بازی کنم و هی از تنهایی هایم فرار


کنم


خوشحالم  برای همه اتفاقات خوب و بد حتی خوشحالم که سر درد دارم  تا شاید  متوجه این کله سه منی روی تنم بشم گاهی با درد هایی که دارد


و دارم تلا ش می کنم که هی وزن کم کنم و باربی بشوم و ناز بشوم و خوش استیل  به قول بعضی ها 


الان هم پیتر همسایه مهربانم اومده دم و در و یک دسته ریواس وحشی برایم


آورده تا من باهاشان برای شوهر جان  خورش ریواس بپزم و نوش جان کنیم


البته بعد از پرسه زدن در اینتر نت و یاد داشت طرز تهیه خورش ریواس




برم بینم چی در مییارم از کار

زمان، زن خداوند بود

اما

هیچ گاه پیش او نمی خوابید

چرا که هرزگی را بیشتر دوست می داشت.  



http://shazdeh63.blogfa.com/    منبع 

امروز روزی بود مثل همه روزهای خدا  با چند تفاوت جزئی  اینکه اول صبح که از خواب بیدار شدم


یعنی با حس انگشتهای کوچکی در دهانم که مزه شوری میداد  به زور از خواب جدا شدم و دستهای


آقا پسر رو که رفته بود ته حلقم و داشت با زبون کوچیکم بازی می کرد رو از دهنم کشیدم بیرون


صبحانه خوردم و اومدم با یه لیوان چایی طبق معمول بشینم یه سر به وب بزنم ببینم چه خبره


از دم اتاق که خواستم بیام تو پاهام تو موکت خیس فرو رفت


لعنتی ناودان مشکل پیدا کرده و بارون هم سه روزه مدام داره می باره و اینه که بارون اومده داخل و مو کت  رو حسابی خیس کرده


الان هم یه موکت بزرگ و یه پلاستیک انداختیم که این عمو اسکروچ ( صاحب خونه ) دلش بیاد فردا بیاد درستش کنه


خدا کنه یه خونه بزرگ و خوب گیرم بیاد از مستاجری خلاص بشم  ( با دعای خیر شما البته )


رفتیم فروشگاه یک عدد کتونی خریدم که خیر سرم برم بدوم یه کم بلکه کمی از انباشته گی


چربیها و اضافه وزن خلاصی پیدا کنم



عصری هم حسابی با پسر کوچولو بازی کردیم و تازه گی ها یادش دادم انگشتش رو با اون لبهای


کوچولوش بوس می کنه و میذاره رو لب های من


خیلی با نمک لبهاش رو جمع می کنه و تلاش می کنه صدای بوسه رو هم در بیاره


و منم که بی طاقت  شهیدش می کنم انقدر بوسش می کنم و می چلونمش



الان هم خوابیده و بنده هم یه چهل دقیقه ای با خواهر م فک زدم و  می خوام برم بخوابم بی حرف پیش


تا ببینیم امشب چه خوابی تعقیبمون می کنه ( به قول شهرزاد )