استخوان های دوست داشتنی

گاهی که می شکنم

استخوان های دوست داشتنی

گاهی که می شکنم

نمی دونم چرا از روزی که رفتم وب آخرین نسخه یک مرد  و دیدم همچین راحت و بی خداحافظی گذاشته و رفته


بعد هم جریان وب شهرزاد که خدا میدونه چقدر دوست داشتم طرز نوشتنش رو  اونجوری یه دفعه قاط زده  و بسته در و تخته ر و و رفته خدایی هر کاری می کنم حرفم نمی یاد


یه جور سر خورده گی در من ایجاد شده که ای بابا اینا که استاد نوشتن  بودن و چنان می نوشتن که

اگر حتی  در مورد توالت خونشون هم نوشته بودن آدم خودش رو دقیقا تو همون توالت می دید از بس که ملموس و دست یافتنی بود نوشته هاشون حالا یه دفعه می گن ما نویسنده نیستیم پس من چی باید بگم


نه که بگی اعتماد به نفس ندارم نه اصلا صحبت اینا نیست موضوع اینه که غمگین شدم خیلی بیشتر اونچه که تصور بشه


فکر اینکه فردا بیام لینک دونی رو باز کنم رو اسم های مورد علاقه ام  مثل شوکول  و ترنم و سید مهدی و اینا هم کلیک کنم یه دفعه به یه نوشته بر بخورم با این عنوان


من رفتم  روخر شیطون و پایین بیا هم نیستم و بای بای تا رو ز قیامت و د و تا چشم اینا منو تعقیب می کنه و از این صحبتاا


مثل وبلاگ نامه های باد که من عاشقانه نوشته هاش رو می خوندم و با هاشون تا خدا می رفتم


مثل علا که بنده خدا گیر افتاده


خدایی دلم گرفته شدید


بازم خوبه یه چند تایی تون هستید وگرنه می پوکیدم


پ ن


فیلم کتاب قانون زیبا بود مثل تمام کارهای پرویز پرستویی عزیز


پستچی سه بار در نمی زند و ( خب معلومه درنمی زند تا وقتی زنگ هست)  هم خب یه جورایی جالب بود اما نه از نظر موضوعش  بلکه از نظر شخصیت هایی که توش نقش آفرینی داشتن


فیلم آقای هفت رنگ فقط کر کر خنده است   من خیلی با این اوضاع روحی که دارم احتیاج داشتم به دیدن یه همچین فیلمی


فیلم  هیج کس با هیچ کس حرف نمی زند  با بازی خانم لاله اسکندری و اون یکی قیافه مظلومه که اسمش خاطرم نیست هم مزخرف بود  به قول یکی از دوستان حیف چشم بود


می بینی روزگارم شده دیدن فیلم  مخصوصا ایرانی

داستان واقعی

عشق در بیمارستان
  لحظه ای که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه ی بی پایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.

 از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است.در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد :گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود. بزودی برمی گردیم...

   چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.» مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران، زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و وقتی همه چیز روبراه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی هوش بود. صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می خواست او همان جا بماند. همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می شد. روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد می گذشتم داشت می گفت: گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب می شود و ما برمی گردیم.
 
یک بار اتفاقی نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره می کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: خواهش می کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آینده مان نشود، وانمود می کنم که دارم با تلفن حرف می زنم.

  در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد و شمع روشن کردن و کادو پیچی و از اینجور جفنگ بازیها نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می کرد.

من فقط عاشق اینم حرف قلبت رو بدونم

الکی بگم جدا شیم  تو بگی که نمی تونم


من فقط عاشق اینم بگی از همه بیزاری

دو سه روز پیدام نشه تا ببینم چه حالی داری


من فقط عاشق اینم عمری از خدا بگیرم

انقدر زنده بمونم تا به جای تو بمیرم


من فقط عاشق اینم روزهایی که با تنهام

کار و بار زندگی مو بزارم برای فردا


من فقط عاشق اینم وقتی از همه کلافه ام

بشینم یه گوشه دنج موهای تو رو ببافم


من فقط عاشق اینم پشت پنجره بشینم


حواست به من نباشه دزدکی تو رو ببینم




پ ن


سیاوش قمیشی رو دوست دارم صدا ش رو  ترانه هایی که انتخاب می کنه  آهنگ هایی که میسازه یه جور آرامش خاصی رو تو من ایجاد می کنه

یادش بخیر عاشقی رو با ترانه


کاش از اول می دونستم سیاوش شروع کردم  و چقدر این آهنگ رو هنوز که هنوزه دوست دارم


پ ن 2


امروز کلی برا خودم خرید کردم  اصلا حس می کردم کرم خرید افتاده تو جونم هر کاری می کنم نمی تونم بی خیال بشم

رفتم  دویست دلار خرج کردم یه کم آروم شدم برگشتم خونه  شوهر جون هم خوشش اومد از لباسهایی که خریدم


یه کم هم البته سوغاتی خورده ریز خریدم گذاشتم کنار برا خواهرهام


جدیدا هم دنبال تعویض خونه هستیم  شدیدا نا امید شد م چون خونه ای که باب میل منه کمه و کرایه ها هم که بیداد می کنه 


دنبال خریدش هم که هستم اما هنوز پیدا نکردیم


تا ببینیم چی پیش مییاد



یه جا یه مطلبی دیدم خیلی به نظرم جالب اومد گفتم همه رو دعوت کنم با هم این بازی رو انجام بدیم


سوال این بازی


اگر قرار باشه حیوانات هم مثل ما شغلی داشته باشن  به نظرشما کدوم شغل بشتر بهشون می خوره من میگم


بلبل  =  خواننده


شیر =  باج گیر


کلاغ = مامور اطلاعات


میمون  = دلقک سیرک


زرافه =   مشاور روانپزشک ( از لحاظ تیپ چهره ای) 


گربه =  دزد


سگ =  نگهبانی


گنجشک =  مربی مهد کودک


طو طی   =  سیاست مدار( فقط بلده حرف بزنه)


گور خر  =  زندانی


بخوام بگم حیوونا تموم میشن


خب ببینم چراغ اول رو کی روشن می کنه


مامان امروز می خوام برات بنویسم نمی دونم چرا شاید صحبت با یه دوست منو واداشت که این یاد داشت رو بنویسم  یعنی اون داشت می گفت بچگی هام خیلی شیطون بودم  برا خودم تو مدرسه گروه درست کرده بودم و معلمها رو اذیت می کردیم


یه آن یاد چهره عصبانی ات افتادم می دونی که چرا  یادته مشق های شبم رو نمی نوشتم مینو مجبور میشد بشینه آخر شب دفترم رو بر عکس بذاره و برام با دست خط خودم بنویسه  و من خواب بودم


یعنی خواب نبودم خودم رو از قصد میزدم به خواب که مینو برام بنویسه  خب دوست نداشتم بنویسم دیگه یادته چقدر حرص می خوردی برا این کار مینو رو چقدر تنبیه می کردی که این کار رو نکنه اما مینو به خاطر اینکه من کتک نخورم این کار رو می کرد


یادته رفته بودم به معلممون الکی گفته بودم مادر بزرگم مرده و من نتونستم درس بخونم و کلی هم گریه کرده بودم  بعد تو رو خواستن مدرسه گفتن بچه دچار درد نهفته است باید ببریش پیش روان پزشک  تو هم شوکه شده بودی که ای بابا کی گفته مادر بزرگش الان مرده اون پنج ساله که مرده و همه رو بهت زده کرده بودی و تا چند وقت منو دروغ گو صدا میزدی


یادته یا با ر دیگه الکی رفتم به مدیر مون گفتم مامانم منو میزنه گازم میگیره نیشگونم میگیره


بعد تو رو احضار کردن و کلی توبیخ و تهدید  بنده خدا تو هم که از هیچی خبر نداشتی حسابی شاکی شدی وقتی ماجرای دروغ منو فهمیدی و وقتی برگشتم خونه حسابی کتکم زدی و گفتی حالا برو بگو زدمت که دلم نسوزه از دروغ هات


یادته نوجوون بودم  برات رضایت نامه الکی می یوردم که البته داده بودم کپی کرده بودن شبیه بشه و مهر مدرسه رو هم بنا به نفوذ به کتاب خونه مدرسه راحت می تونستم بزنم روش و خدا می دونه چه سگ چرخ هایی که تو سطح شهر نمی زدیم با این رضایت نامه های قلابی


آخرش هم اون طیباتی مسخره لو داد منو  وگرنه کجا تو می تونستی بفهمی


دلم امروز برات خیلی سوخت برای همه اذیت هایی که بهت روا داشتم  ببخش مامان جان


خدایی دلم نمی خواست انقدر اذیتت کنم  بچه بودم دیگه  خریت کردم ببخشید

سوال‌های زیر را از بچه‌های 5 تا 10 ساله پرسیده‌اند. اما انگارجواب‌های آنها خیلی بچگانه نیست!


بهترین سن برای ازدواج چند سالگی است؟

«۸۴سالگی! چون در آن سن مجبور نیستید کار کنید و می‌توانید هی دراز بکشید و فقط همدیگر را دوست داشته باشید.» جودی، 8 ساله

«مهدکودکم که تمام بشود، می‌روم و برای خودم دنبال زن می‌گردم!» تام، 5 ساله
در اولین قرار ملاقات، زن و مردها به هم چه می‌گویند؟

«در اولین قرار ملاقات فقط به هم دروغ می‌گویند و این معمولا باعث می‌شود که از هم خوش‌شان بیاید و یک قرار دوم بگذارند.» مایک، 10 ساله
مساله حیاتی: بهتر است آدم ازدواج کند یا مجرد بماند؟

«دخترها بهتر است مجرد بمانند، اما پسرها باید ازدواج کنند چون یک نفر را لازم دارند که دنبالشان راه بیفتد و تمیز کند!» لینت، 9 ساله

«بابا این چیزها سردرد می‌آورد. من فقط یک بچه‌ام. من همچین بدبختی‌هایی نمی‌خواهم.» کنی، 7 ساله
چرا دو نفر عاشق هم می‌شوند؟

«هیچ کس نمی‌داند چه اتفاقی می‌افتد، ولی من شنیده‌ام که یک ربط‌هایی به بویی که آدم می‌دهد دارد، برای همین است که مردم این قدر عطر و ادکلن می‌خرند.» جین، 9 ساله

«می‌گویند یکی به قلب آدم تیر می‌زند و این حرف‌ها، ولی مثل اینکه بقیه‌اش این قدر درد ندارد.» هارلن، 8 ساله
عاشق شدن چطوری است؟

«مثل یک بهمن که برای زنده ماندن باید زود از زیر آن فرار کنی.» راجر، 9 ساله

«اگر عاشق شدن مثل یادگرفتن حروف الفبا سخت است، من یکی که نمی‌خواهم. خیلی طول می‌کشد.» لئو، 7 ساله
نقش خوش‌تیپی در عشق

«اگر می‌خواهید کسی که در حال حاضر جزئی از خانواده‌تان نیست، دوستتان داشته باشد، خیلی مهم نیست که خوشگل باشید.» ژوانه، 8 ساله

«فقط قیافه مهم نیست. من را نگاه کنید. خیلی خوش‌تیپم. اما هنوز کسی پیدا نکرده‌ام که با من ازدواج کند..» گری، 7 ساله
«زیبایی یک چیز ظاهری است، نمی‌تواند خیلی ماندگار باشد.» کریستینه، 9 ساله

چرا عشاق دست هم را می‌گیرند؟

«می‌خواهند مطمئن شوند که حلقه‌هایشان نمی‌افتد، چون خیلی بالایش پول داده‌اند.» دیو، 8 ساله
عقاید محرمانه درباره عشق

«من عشق را دوست دارم، فقط به شرطی که وقتی تلویزیون کارتون می‌دهد، اتفاق نیفتد.» آنیتا، 6ساله

«عشق آدم را پیدا می‌کند، حتی اگر خودت را از آن پنهان کنی.. من از 5 سالگی تلاش می‌کنم که خودم را از آن پنهان کنم ولی دخترها مدام پیدایم می‌کنند.» بابی، 8ساله

«خیلی دنبال عشق نیستم. فکر می‌کنم کلاس چهارم بودن به اندازه کافی سخت هست.» رژینا، 10 ساله
ویژگی‌های شخصی برای اینکه عاشق خوبی باشید

«یکی از شما باید بلد باشد که خوب چک بنویسد، چون حتی اگر صد هزار کیلو هم عشق داشته باشید، باز هم یک قبض‌هایی هست که باید پرداخت کنید.» آوا، 8 ساله
راه‌هایی که می‌شود کسی را عاشق خودتان کنید

«به آنها بگویید که فروشگاه‌های زنجیره‌ای شکلات دارید.» دل، 6 ساله

«یک سری کارها را نکنید مثلا اینکه کتانی سبز بدبو داشته باشید... ممکن است با این کارتان توجه کسی را جلب کنید اما توجه، عشق نیست. » آلونزو، 9 ساله

«یکی از راه‌هایش این است که دختر مورد نظر را برای غذاخوردن بیرون دعوت کنید. حتما یک چیزی بخرید که دوست دارد؛ مخصوصا سیب‌زمینی سرخ کرده.» بارت، 9ساله
چطوری می‌شود فهمید دو تا آدمی که توی رستوران غذا می‌خورند عاشق هم هستند؟

«فقط نگاه کنید و ببینید که مرد صورت حساب را برمی‌دارد یا نه. این راهی است که می‌شود فهمید عاشق شده یا نه.» جان، 9 ساله

«عاشق‌ها فقط به هم خیره می‌شوند و غذایشان سرد می‌شود. بقیه بیشتر به غذا توجه می‌کنند.» براد، 8 ساله

«اگر یکی از آن دسرهایی سفارش بدهند که با آتش درست می‌کنند، عاشقند. چون یعنی قلب خودشان هم آن جوری است... توی آتش» کریستینه، 9 ساله
وقتی مردم می‌گویند: دوستت دارم، به چه فکر می‌کنند؟

«به خودشان می‌گویند: بله واقعا دوستش دارم. ولی کاش می‌شد حداقل روزی یک بار دوش بگیرد.» میشله، 9ساله
چطور می‌شود عاشق ماند؟

«اسم زنتان را فراموش نکنید... این کار کل عشق را نابود می‌کند.» راجر، 8 ساله
«همسرتان را زیاد ببوسید. این کار باعث می‌شود او یادش برود که شما هیچ وقت آشغال را بیرون نمی‌گذارید.» رندی، 8ساله



طبیبی را دیدند که هرگاه به گورستان رسیدی، ردا بر سر کشیدی. از سبب آن پرسیدند.
گفت:
(( از مردگان این گورستان شرم دارم، زیرا بر هر که می گذرم، شربت من خورده است و در هر که می نگرم، از شربت من مرده است!))

- – - – - – - – - – - – - – - – - – - – - – - – - – - – - – - – - -

منجمی را بر دار کردند. کسی در آنجا از او پرسید که این صورت را در طالع خود دیده بودی؟
گفت: (( رفعتی می دیدم،لیکن ندانستم که بر این جایگاه خواهد بود!))
 


نویسنده این مطالب شوکول پسری از جنس شکلات می باشد که با اجازه خودش نوشتم اینجا


وبش هم تو لینک هام هست

نمی دونم چرا نوشته هام اینجوری به نظر مییاد   نمی خوام با نوشته هام شما رو دپرس کنم اصلا از این اخلاق ها ندارم که بخوام کسی رو دپرس کنم


من اینجا می نویسم چون نمی تونم بگمشون فقط می تونم بنویسمشون شما هم از قضا دوستای خوبی هستین اینه که می شینین درد دلهای منو گوش می کنین

بگذریم امروز به مدت یه ساعت رفتم پیاده روی عجب حال خوشی بهم دست داد تصور کن داری تو یه پارکی راه میری که تمامش پر از گل هایی که هر کدومش انقدر زیباست که بخوای در موردهر کدوم بنویسی میشه یه کتاب خودش یه طرفت هم خونه هایی که هر موقع می بینمشون میگم خدا ز بزرگی ات کم نمیشه که به ما هم از اینا بدی که    یعنی آخر خوشگل هستن ها بغلشون هم یه رودخانه بزرگ و ناز و کم عمقه که اصلا روح آدم تازه میشه  خدا وکیلی بعد هم که برگشتم تا حالا داشتم دنبال دفترچه کارسیت سها می گشتم  من چهار تا کمد تو خونه دارم فکر کن طبقه طبقه اینا ر و گشتم و پیداش نکردم انقدر فکرم مشغول شده بود که نگو


آخرش فکر می کنی تو کجا پیداش کردم  .......  تو باغچه حیاط خداییش اگر مامان مهربونی نبودم حقش بود چه کار کنم با این سهای شیطون


چند وقت پیش هم سوئیچ ماشین رو انداخته بود تو باغچه بد بخت شدم انقدر دنبالش گشتم


پنجره ها کوتاهه قدش میرسه دیگه  نگید من خیلی شلخته ام همه چی رو جلو دستش می ذارم که این کوچولوی ناز من از یه لحظه غفلتم استفاده می کنه


امروز روز خوبیه اصلا انگار خوبه هیچ اتفاق خاصی نیفتاده اما حس خوبی همه جا هست هوا که مثل همیشه خوبه  منم که به کارهای عقب افتاده ام رسیدم

الان هم می خوام برم یه کم خرید مایحتاج و شب هم شام قرمه سبزی داریم


بی خیال رژیم لاغری ( این روزها با قرمه سبزی هیچ کس چاق نمیشه  شما چه طور )