استخوان های دوست داشتنی

گاهی که می شکنم

استخوان های دوست داشتنی

گاهی که می شکنم

امروز سوغات داشتم از ایران


سه تا سیدی عکس  به اضافه یه فیلم خانواده گی و یه سری خرت و پرت دیگه و کلی نامه از طرف خواهر ها و بچه خواهرم 


پسر داداشم هم دیدم یعنی تو بگو عروسک انقدر زیباست  که نگفتنیه


خواهرهام همه بودن


می دونی خیلی برام خوب بود یعنی احتیاج داشتم شدید


خیلی دلم تنگ شده بود از عصری تا حالا که ساعت یک و هفده دقیقه شبه  دارم عکس و فیلم ها رو می بینم و بی خیال پسر و شوهر شدم


یه کمی هم گریه کردم برا همه  خب یه جور دلتنگیه دیگه عارض میشه اما خب به اینم عادت کردیم دیگه


یه جورایی به زندگی اینجا عادت کردم دوست داشتنیه برام حالا درسته از خانواده دورم اما خب اینجا رو خیلی دوست دارم


یواش یواش دارم جا مییفتم  فقط همین دوری  بده اگر فقط میشد چند ماه برگردم ایران همه چی حل بود


راستی این روزها خیلی گرفتارم  دعا کنید که این گرفتاری زودتر حل بشه من یه نفس راحت بکشم



شیوانا گوشه‌ای از مدرسه نشسته و به کاری مشغول بود و در عین حال به صحبت چند نفر از شاگردانش گوش می‌داد. یکی از شاگردان ده دقیقه یک‌ریز در مورد شاگردی که غایب بود صحبت کرد و راجع به مسایل شخصی فرد غایب حدسیات و برداشت‌های متفاوتی بیان کرد. حتی چند دقیقه آخر وقتی حرف کم آورد در مورد خصوصیات شخصی و خانوادگی شاگرد غایب هم سخنانی گفت. وقتی کلام شاگرد غیبت‌کن تمام شد، شیوانا به سمت او برگشت و با لحنی کنجکاوانه از او پرسید: "بابت این ده دقیقه‌ای که از وقت ارزشمند خودت به آن شاگرد غایب دادی، چقدر از او گرفتی؟"‏
شاگرد غیبت‌کن با تعجب گفت: "هیچ چیز! راجع به کدام ده دقیقه من صحبت می‌کنید؟"‏
شیوانا تبسمی کرد و گفت: "هر دقیقه‌ای که به دیگران می‌پردازی در واقع یک دقیقه از خودت را از دست می‌دهی. تو ده دقیقه تمام از وقت ارزشمندی را که می‌توانستی در مورد خودت و مشکلات و نواقص و مسایل زندگی خودت فکر کنی، به آن شاگرد غایب پرداختی. این ده دقیقه دیگر به تو برنمی‌گردد که صرف خودت کنی. حال سوال من این است که برای این ده دقیقه‌ای که روزی در زندگی متوجه ارزش فوق‌العاده آن خواهی شد چقدر پول از شاگرد غایب گرفته‌ای؟ اگر هیچ نگرفتی و به رایگان وقت خودت و این دوستانت را هدر داده‌ای که وای بر شما که این‌قدر راحت زمان‌های ارزشمند جوانی خود را هدر می‌دهید. اگر هم پولی گرفته‌ای باید بین دوستانت تقسیم کنی، چون با ده دقیقه صحبت کردن، تک‌تک این افراد نیز ده دقیقه گرانقدر زندگیشان را با شنیدن مسایل شخصی دیگران هدر داده‌اند!"

متن سنگ نوشته کوروش

ای‌انسان‌هرکه‌باشی‌وازهرجاکه‌بیایی
میدانم‌خواهی‌آمد
من‌کوروشم‌که‌برای‌پارسی‌ها‌این‌دولت‌وسیع‌رابنانهادم
بدین‌مشتی‌خاک‌که‌تن‌مراپوشانده‌رشک‌مبر




ببری درنده وارد دهکده شیوانا شده بود و به دام‌های یک مزرعه‌دار حمله کرده بود. اهالی دهکده به همراه شاگردان شیوانا ببر را محاصره کردند و او را در گوشه انبار مزرعه‌دار به دام انداختند.

ببر وقتی به دام افتاده بود قیافه‌ای مظلوم به خود گرفته بود و خود را گوشه‌ای جمع کرده و حالت تسلیم به خود گرفته بود. قرار شد تور بزرگی روی سر ببر بیندازند و او را اسیر کرده و به عمق جنگل برده و آنجا رها کنند تا دیگر به دهکده برنگردد.

در حین انجام این کار مرد میانسالی نزدیک شیوانا آمد و به او گفت: "پسری جوان از روستایی دوردست به این‌جا آمده و مدتی نزد من کار کرده و به دخترم دل بسته و از او خواستگاری کرده است و البته گفته که مجبور است دخترم را با خودش به روستای خودش ببرد.

در مدتی که او نزد ما کار می‌کرد چیز بدی از او ندیدیم و پسری خوب و سربه‌زیر به نظر می‌رسد. می‌خواستم بدانم با توجه به اینکه شناختی از گذشته او و خانواده‌اش نداریم آیا می‌توانم دل به دریا بزنم و با این ازدواج موافقت کنم و اجازه دهم دخترم را با خودش ببرد؟"

شیوانا با لبخند به ببر اشاره کرد و گفت: "این ببر را ببین که چقدر خودش را مظلوم نشان می‌دهد. او از جنگل یعنی از خانه خود دور افتاده و به همین خاطر چون در جایی جدا از وطنش است احساس ترس و بی‌پناهی تمام وجودش را فراگرفته و در نتیجه رفتاری متفاوت با تمام زندگی‌اش را از خود نشان می‌دهد.

همین فردا که این ببر را به جنگل ببرند باید به محض آزاد کردنش از او بگریزند چون وقتی پایش به جنگل برسد دوباره بوی آشنای بیشه او را شجاع می‌کند و به خلق و خوی وحشی و قدیمی خودش برمی‌گردد.

به جای اینکه ساده‌ترین راه را انتخاب کنی یعنی بیگدار به آب بزنی و آینده زندگی دخترت را به شانس واگذار کنی. به همراه دخترت و این پسر سری به روستای آنها بزن و مدتی آنجا بمان و رفتار پسر را با اطرافیان و خودتان زیر نظر بگیر.

اگر مثل این ببر باشد که بهتر است زندگی دخترت را تباه نکنی. اما اگر همچنان پاک و سربه‌زیر و درستکار بود و دخترت هم قبول کرد پس دیگر دلیلی برای مخالفت وجود ندارد.

آن مرد پذیرفت و از شیوانا دور شد. دو ماه بعد شیوانا آن مرد را در بازار دید. احوال او را جویا شد. مرد لبخندی زد و پرسید: "قضیه آن ببر چه شد؟"

شیوانا پاسخ داد: "همان‌طوری که حدس زدیم پای ببر که به جنگل رسید شروع به وحشیگری کرد و به چند نفر آسیب رساند و بعد هم گریخت.

خواستگار دختر شما چگونه بود؟"

مرد میانسال لبخند تلخی زد و گفت: "درست مثل ببر شما رفتار کرد. خوب شد به توصیه شما عمل کردیم و قبل از اینکه ناسنجیده تصمیم بگیریم، همراه خودش سری به جنگلش زدیم!"

نمی دونم چرا از روزی که رفتم وب آخرین نسخه یک مرد  و دیدم همچین راحت و بی خداحافظی گذاشته و رفته


بعد هم جریان وب شهرزاد که خدا میدونه چقدر دوست داشتم طرز نوشتنش رو  اونجوری یه دفعه قاط زده  و بسته در و تخته ر و و رفته خدایی هر کاری می کنم حرفم نمی یاد


یه جور سر خورده گی در من ایجاد شده که ای بابا اینا که استاد نوشتن  بودن و چنان می نوشتن که

اگر حتی  در مورد توالت خونشون هم نوشته بودن آدم خودش رو دقیقا تو همون توالت می دید از بس که ملموس و دست یافتنی بود نوشته هاشون حالا یه دفعه می گن ما نویسنده نیستیم پس من چی باید بگم


نه که بگی اعتماد به نفس ندارم نه اصلا صحبت اینا نیست موضوع اینه که غمگین شدم خیلی بیشتر اونچه که تصور بشه


فکر اینکه فردا بیام لینک دونی رو باز کنم رو اسم های مورد علاقه ام  مثل شوکول  و ترنم و سید مهدی و اینا هم کلیک کنم یه دفعه به یه نوشته بر بخورم با این عنوان


من رفتم  روخر شیطون و پایین بیا هم نیستم و بای بای تا رو ز قیامت و د و تا چشم اینا منو تعقیب می کنه و از این صحبتاا


مثل وبلاگ نامه های باد که من عاشقانه نوشته هاش رو می خوندم و با هاشون تا خدا می رفتم


مثل علا که بنده خدا گیر افتاده


خدایی دلم گرفته شدید


بازم خوبه یه چند تایی تون هستید وگرنه می پوکیدم


پ ن


فیلم کتاب قانون زیبا بود مثل تمام کارهای پرویز پرستویی عزیز


پستچی سه بار در نمی زند و ( خب معلومه درنمی زند تا وقتی زنگ هست)  هم خب یه جورایی جالب بود اما نه از نظر موضوعش  بلکه از نظر شخصیت هایی که توش نقش آفرینی داشتن


فیلم آقای هفت رنگ فقط کر کر خنده است   من خیلی با این اوضاع روحی که دارم احتیاج داشتم به دیدن یه همچین فیلمی


فیلم  هیج کس با هیچ کس حرف نمی زند  با بازی خانم لاله اسکندری و اون یکی قیافه مظلومه که اسمش خاطرم نیست هم مزخرف بود  به قول یکی از دوستان حیف چشم بود


می بینی روزگارم شده دیدن فیلم  مخصوصا ایرانی

داستان واقعی

عشق در بیمارستان
  لحظه ای که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه ی بی پایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.

 از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است.در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد :گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود. بزودی برمی گردیم...

   چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.» مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران، زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و وقتی همه چیز روبراه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی هوش بود. صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می خواست او همان جا بماند. همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می شد. روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد می گذشتم داشت می گفت: گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب می شود و ما برمی گردیم.
 
یک بار اتفاقی نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره می کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: خواهش می کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آینده مان نشود، وانمود می کنم که دارم با تلفن حرف می زنم.

  در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد و شمع روشن کردن و کادو پیچی و از اینجور جفنگ بازیها نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می کرد.

من فقط عاشق اینم حرف قلبت رو بدونم

الکی بگم جدا شیم  تو بگی که نمی تونم


من فقط عاشق اینم بگی از همه بیزاری

دو سه روز پیدام نشه تا ببینم چه حالی داری


من فقط عاشق اینم عمری از خدا بگیرم

انقدر زنده بمونم تا به جای تو بمیرم


من فقط عاشق اینم روزهایی که با تنهام

کار و بار زندگی مو بزارم برای فردا


من فقط عاشق اینم وقتی از همه کلافه ام

بشینم یه گوشه دنج موهای تو رو ببافم


من فقط عاشق اینم پشت پنجره بشینم


حواست به من نباشه دزدکی تو رو ببینم




پ ن


سیاوش قمیشی رو دوست دارم صدا ش رو  ترانه هایی که انتخاب می کنه  آهنگ هایی که میسازه یه جور آرامش خاصی رو تو من ایجاد می کنه

یادش بخیر عاشقی رو با ترانه


کاش از اول می دونستم سیاوش شروع کردم  و چقدر این آهنگ رو هنوز که هنوزه دوست دارم


پ ن 2


امروز کلی برا خودم خرید کردم  اصلا حس می کردم کرم خرید افتاده تو جونم هر کاری می کنم نمی تونم بی خیال بشم

رفتم  دویست دلار خرج کردم یه کم آروم شدم برگشتم خونه  شوهر جون هم خوشش اومد از لباسهایی که خریدم


یه کم هم البته سوغاتی خورده ریز خریدم گذاشتم کنار برا خواهرهام


جدیدا هم دنبال تعویض خونه هستیم  شدیدا نا امید شد م چون خونه ای که باب میل منه کمه و کرایه ها هم که بیداد می کنه 


دنبال خریدش هم که هستم اما هنوز پیدا نکردیم


تا ببینیم چی پیش مییاد



یه جا یه مطلبی دیدم خیلی به نظرم جالب اومد گفتم همه رو دعوت کنم با هم این بازی رو انجام بدیم


سوال این بازی


اگر قرار باشه حیوانات هم مثل ما شغلی داشته باشن  به نظرشما کدوم شغل بشتر بهشون می خوره من میگم


بلبل  =  خواننده


شیر =  باج گیر


کلاغ = مامور اطلاعات


میمون  = دلقک سیرک


زرافه =   مشاور روانپزشک ( از لحاظ تیپ چهره ای) 


گربه =  دزد


سگ =  نگهبانی


گنجشک =  مربی مهد کودک


طو طی   =  سیاست مدار( فقط بلده حرف بزنه)


گور خر  =  زندانی


بخوام بگم حیوونا تموم میشن


خب ببینم چراغ اول رو کی روشن می کنه