استخوان های دوست داشتنی

گاهی که می شکنم

استخوان های دوست داشتنی

گاهی که می شکنم

یه چند تا عکس ا ز تولد سها  می زارم براتون


کیکش هنر دست نسرین دوستمه چون با وجود مریضی سها اصلا وقت نداشتم کیک بپزم ولی انتخابش بر عهده من بوده


http://s1.picofile.com/nana/%D8%B3%D9%87%D8%A7.JPGhttp://s1.picofile.com/nana/%D9%83%D9%8A%D9%83.JPG


دیشب بالاخره یه دکتر خوب پیدا شد که بفهمه مشکل سها چیه


می گفت وقتی اولین بار باشه که بدن درگیر مریضی بشه که براش نا شناخته باشه دچار نوعی از عفونت میشه که نمی دونم به نظرم اسمش هرپاتیک بود


بعد گفت که سها تبخال زده دهنش تمام زخمه به خاطر همین نمی تونه هیچی بخوره  یه دونه شربت داد که زخمها رو بی حس کنه تا بچه بتونه غذا بخوره  و آنتی بیوتیکش رو هم عوض کرد و خدا رو شکر با دعاهای خوب همه شمایی که انقدر بهم لطف داشتید سها دیشب تونست بعد یه هفته غذا بخوره و حتی چایی هم خورد یه کم و بعد اب ماهیچه یه دو تا قاشق خورد و خدا رو شکر تبش قطع شد و یه کم حالش بهتر شد


وای خیلی الان خوشحالم یعنی کلا روحیه ا م خیلی خوب شده  از همتون که لطف کردید برای سها دعا کردید ممنونم



سلام به همه دوستای خوبم


می خوام ازتون بخوام  برای سها دعا کنید چون اصلا حالش خوب نیست  چیزی فراتر از یه سرما خوردگی ساده است


میگن عفونتی که همه بدنش رو درگیر کرده


خلاصه که براش دعا کنید خیلی


 

گاهی به خودم شک می کنم به مقدار خوبی هایی که می تونم داشته باشم و ندارمشون به روش خونه داری کردنم  به مادر بودنم حس می کنم اون حس های دلسوزانه مادری تو وجودم خیلی کمه  حتی به زن بودنم حساس شده ام که چرا من  باید بعد فقط سه سال زندگی مشترک انقدر از دنیای شاد و بی خیال دوران مجردی ام فاصله گرفته باشم و این داغونم می کنه 


شک می کنم چون نوازش هایت رنگ مهربانی ندارند و فقط حس هوس درش نهفته است


شک می کنم به خودم به خوب بودنم به اینکه آیا من حالا که نینای چند سال پیش نیستم که وقتی میای خونه خیلی شیک باشم و آرایشی داشته باشم و خانه ای که به قول تو تو سرامیک هاش میشه عکس خودش رو آدم ببینه  و بعد غذای آماده ای و  آغوش پر از مهری  تو چه حسی در مورد من د اری


شک می کنم به تو به تویی که فقط مگر اینکه نیازی باعث بشه بیای به سمت من


نگاهت اون نگاه سرد و بی روحت که اجازه رسوخ به من نمیده اون زبونی که بسته شده خیلی وقته  اون شوخ طبعی که ازش خبری نیست  و بابای خوبی که سها مدتیه ازش خبر نداره


من گاهی حس می کنم چه خوب بود اگه تو همون لحظه ها می موندیم  تو همون لحظه های عاشقانه  و هیچ وقت فکر بچه دار شدن به ذهنمون خطور نمی کرد که حالا هر جفتمون کم بیاریم و تمام وقت محدودی که برامون می مونه رو فقط به خودمون اختصاص بدیم 

بله داشتم می گفتم که بر می گردم دوباره و برگشتم با چشمای مثل وزق وغ زده بیرون و پلکهای پف کرده از گریه و بدنی کرخت از اعصاب خرابم و یه کله که حس می کنم شبیه گونی سیب زمینی شده و ایضا حس شدید رفتن در لاین دلسوزی برای خودم و کلا بنده الان حس می کنم که هیچ کس به اندازه من بد شانس نیست و خسته و نا امید نیست 


سها روی بنده را برای بار هزارم کم کرد و این کم کردن رو اصلا شبیه دفعه های پیش نیست  چون باعث شد یک ساعت تمام دهنم رو فشار بدم تو بالش و جیغ بزنم و گریه کنم از دستش چون سه ساعت بی وقفه داشت گریه می کرد و جیغ می کشید و با هیچی آروم نمیشد و داروش رو نمی خورد و غذاش رو نمی خورد و  منو می زد و خلاصه آخر بچه حرص در آر شده بود منم که قاطی خلاصه که کم آوردم


دارم فکر می کنم به اینکه کاش حد اقل انقدر ارزش داشتم که مییومدی یه نوازش کوچولو مهمونم می کردی بعد اون همه گریه  لعنتی

الان من یک عدد نینای خسته هستم  که به شدت به موارد فوق( بله داشتم می گفتم موارد زیر)      احتیاج دارم


یک عدد وان پر از آب داغ و روغن بادام و  ماساژ و خواب و باز هم خواب و باز هم خواب چون دارم میمیرم از شب بیداری های ممتد


سها مریضه از دو روز قبل از تولدش  تا حالا یه شب هم درست و حسابی نخوابید ه و نذاشته منم بخوابم


یعنی امروز انقدر خسته بودم با چشمای باز خواب بودم سر کلاس


برم بیدار شد دوباره


مییام بازم

علی کوچولو

مامان خسته از سر کار میاد خونه و علی کوچولو میپره جلو میگه
سلام مامان
مامان-سلام پسرم
علی کوچولو-مامان امروز بابا با خاله سهیلا اومدن خونه و رفتن تو اتاق خواب و در و از روی خودشون قفل کردن و....
مامان-خیلی خوب عزیزم هیچی دیگه نمیخواد بگی، امشب سر میز شام وقتی ازت پرسیدم علی جان چه خبر بقیه اش روجلوی بابا تعریف کن

سر میز شام پدر با اعتماد به نفس در کانون گرم خانواده مشغول شام خوردنه که مامان میگه :خوب علی جون بگو بیبنم امروز چه خبر بود
علی کوچولو-هیچی من تو خونه بودم که بابا با خاله ....
بابا-بچه اینقدر حرف نزن شامتو بخور
مامان-چرا میزنی تو پر بچه بذار حرف بزنه ...بگو پسرم
علی کوچولو-هیچی من تو خونه بودم که بابا با خاله سهیلا اومدن و رفتن تو اتاق خواب و..
بابا-خفه شو دیگه بچه سرمونو بردی شامتو بخور!
مامان-به بچه چی کار داری چرا میترسی حرفشو بزنه....بگو علی جان
علی کوچولو-هیچی من تو خونه بودم که بابا با خاله سهیلا اومدن و رفتن تو اتاق خواب و در رو از رو خودشون بستن. منم رفتم از سوراخ در نیگا کردم دیدم که ....
بابا-تو انگار امشب تنت میخاره! برو گمشو بگیر بخواب دیر وقته.
مامان-چیه چرا ترسیدی نمیذاری بچه حرفشو بزنه؟ نترس پسرم، بگو
علی کوچولو-هیچی من تو خونه بودم که بابا با خاله سهیلا اومدن و رفتن تو اتاق خواب و در رو از رو خودشون بستن. منم رفتم از سوراخ در نیگا کردم دیدم بابا داره با خاله سهیلا از اون کارایی میکنه که تو همیشه با عمو محمود میکنی

بعد یه عالم زندگی تو این شهر تازه فهمیدم  که اینجا یه تله کابین داره که خیلی هم از قضا زیباست


امروز صبح با سها و سعید رفتیم  گونداله ( خیلی اسم مسخره ای ولی خب چکار کنم اسم محله شه دیگه )  بعد سوار تله شدیم و رفتیم بالا


خیلی خیلی قشنگ بود و سها کلی ذوق کرد و هر کابینی که از بغلمون رد میشد جیغ میکشید و  براشون دست تکون میداد و اون بالاهم کل شهر زیر پاهامون بود و از اون طرف هم بندر لیتلتون و آّبهای آّبی رنگ  و زیباش و  قایقهای تفریحی که یه منظره قشنگی درست کرده بودن


عصر هم کنار دریا رفتیم و چایی خوردیم و سها کلی بازی کرد و برگشتیم اومدیم


پ ن  با صد و پنجاه سال تاریخچه  یه موزه ای درست کرده بودن که بنده و شو شو جان اندر کف ماندیم   سها هم تو کل راه که با یه ترن  کوچولوی بی صدا طی میشد و تصاویر و کشتی ها و اینا رو تکه به تکه میدیدیم دهنش نیم متر باز مونده بود و حرف نمیزد و حتی پلک هم نمیزد


کلا روز خوبی بود


به خاطر تولد سها به شدت فکرم مشغوله


دوستان ببخشید که یه کم کمتر سر میزنم


جبران میکنم