-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 17 فروردینماه سال 1389 15:38
خستگی به تنم موند به خدا یعنی من واقعا مشکل مغزی پیدا کردم ها به قول دوماد بزرگمون که به آلزایمر می گه آلمیزمر همین دومی رو شدیدا گرفتم تو فکر کن یه پسر کوچولوی با نمک بشینه روی پاهات با یه سر همی شکل حیوونی دار که تنشه و کرکی و ادم یاد یه خرگوش مظلوم می یفته هر وقت این سر همی رو تنش می کنه بعد با اون انگشتهای کوچولو...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 14 فروردینماه سال 1389 01:35
کنار رودخانه نشستم و دارم به امتدادش نگاه می کنم و یه چشمم هم به جمعیت خانوم دکتر های مقیم نیوزلند و جنابان مهندسان و اساتید دانشگا ههای معتبر ایران هستش تو دلم حس می کنم حسودی ام میشود بهشان نگاه می کنم می بینم بابا مگه من چی کم داشتم که نشد درسم رو بخونم بعد پیش خودم میگم خب اگر من درس خونده بودم اما خب اخلاقم مثل...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 11 فروردینماه سال 1389 09:36
ای هم زبان من کو آن فروغ درخشان سبز و سرخ تا گُرزند تمام وجود کثیف را کو آن شهاب سنگ تا بشکند استخوان حریص را کو گردباد تندو تناور تا بر کند زریشه وجود کثیف را مام وطن سکوت کن که، تاریخ می رسد ما مرده تو زنده خواهی چشید شادی خرمی حدیث
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 11 فروردینماه سال 1389 09:34
می بینم که عیده و دید و بازدید و مسافرت و خوش گذرونی و از این دست چیزا دیگه نمی زاره هیچ کس یادی از ما کنه
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 9 فروردینماه سال 1389 23:21
الان که دارم می نویسم سرم اندازه این اتاق شده از درد به خدا نمیدونم چرا با اینکه هر شب دارم این عربده و گریه زاری سها خان رو بازم مثل دیوونه ها از جا می پرم و حس می کنم یه لشگر حیوون درنده بهم حمله کرده و یا تو پاکستانم یه بمب منفجر شده اونم کجا دقیقا روی کله من و یا اینکه تو همون چند ثانیه مخم سریع یه خواب می سازه که...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 8 فروردینماه سال 1389 17:50
این هوای پائیزی و لعنتی رو دوست ندارم انگار صبح به صبح این باد لعنتی بهم فحش میده و ابرها هر کدومشون بهم دهن کجی می کنن اصلا پائیز که میشه میترسم از همه چی از تمام خاطراتی که سرک می کشن از اون دورها و دورها مییان برا این که منو دلگیر کنن نمی دونم چرا این موقع ها همش یاد اون روزی مییفتم که گذاشتم لمسم کنی روزی که با...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 8 فروردینماه سال 1389 17:24
چیزی بلد نیستم بهت برای دلداری بگم خدا به موقع می رسه فقط به این معتقدم
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 1 فروردینماه سال 1389 00:51
دیشب ایرانیها دور هم جمع شده بودن من نمی خواستم برم اما خب با صحبت های شوهر جون حالم خوب شد و رفتم اونجا هم از بس همه از لباسم تعریف کردن و از تیپم و از آرایشم واینکه چقدر موهات خوشگل شده و اینا دیگه حرفای نسرین خره یادم رفت ( آخیش دلم خنک شد گفتم نسرین خره چون به نظرم واقعا هست ) نه تو بگو اگر نبود به خودش اجازه ورود...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 27 اسفندماه سال 1388 21:02
سال و فال و مال و حال و اصل و نسل و تخت و بخت باشد اندر شهریاری بر قرار و بر دوام سال خرم فال نیکو مال وافر حال خوش اصل ثابت نسل باقی تخت عالی بخت دوام
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 26 اسفندماه سال 1388 00:09
سال هزار و سیصد و هشتاد و هشت همتون پر از شادی و پیروزی و سر بلندی و افتخار سالی که گذشت خب برای خیلی ها سال خوبی نبود و غمها و دل تنگی ها و داغ دیدنهای زیادی را دیدیم و شنیدیم و غصه خوردیم خیلی شاید گاهی از غصه ترکیدیم ولی خب می بینید که هنوز زنده ایم دوست دارم برای تک تک تون سر سفره هفت سینی که سماق و سنجد و سنبل و...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 25 اسفندماه سال 1388 23:47
با لاخره کارهام تموم شد وقت کردم بیام ولی از زور درد کتف و کمر و انگشتام و ساق دستام درست نمی تونم بشینم تایپ کنم البته فقط خستگی جسمی و روحم به هم ریخته نیست امروز رفتم موهایم را دادم دست یه جناب پیرمرد برایم مدل لایر زد بسیار زیبا شده ام بزنم به تخته سها بد بختم کرد تا موهام تموم بشه سه بار شیرجه زدم از تو خیابون...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 22 اسفندماه سال 1388 21:46
دندانهایم را به هم میسایم می سایم به هم و خون در رگهایم می جوشد به این فکر می کنم که ای کاش می شد خر خره ات را بجوم تا از دست غر غر های زیر لبی ات راحت شوم لعنتی
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 21 اسفندماه سال 1388 20:20
پرواز یه دقیقه ای انیمیشنی که پیشنهاد میدم همه ببینیدش ماجرای یه موجودیه که شبیه یه پشه است این پشه از وقتی که به دنیا پا میذاره تا زمانی که بخواد بمیره فقط یه دقیقه وقت داره بعد این به دنیا مییاد می بینه یه ثانیه شمار بالای سرشه هر جا میره باهاشه فکر کنم بالا سر همه ما هم باشه ها فقط ما نمی بینیمش خلاصه این میبینه...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 21 اسفندماه سال 1388 20:10
اصول خفن زیستن تبلیغی بود که گوشه وبلاگ یکی از بچه ها دیدم تو فکرم این چی هست ما که خیلی وقته به طرز خفنی زندگی می کنیم لابد
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 20 اسفندماه سال 1388 17:15
این بارانهای فصلی شروع شد انگا ر دوباره در عرض دو ساعت حد اقل یک میلیمتر باران وحشتناک بود دیگه نمیشد رانندگی کرد برای سها یک عدد سیوشرت دودی خریده ایم با یک عدد شلوار جین همین رنگی با یک عدد تیشرت یقه دار کاملا مردونه بسیار خوشگلتر و تودل برو تر شده اند جناب سها خان و بنده امروز هزار دفعه قربونشون رفتم شب خونه شکوفه...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 16 اسفندماه سال 1388 23:57
سها جون مامان رو ببخش امشب که داشتم برات لالایی می گفتم حس کردم هیچ عشقی توی لالایی من نیست یادم اومد یه روز دوستم یه حرفی زد که من اون موقع خیلی بهش خندیدم اون میگفت مامان ها لالایی میگن برای اینکه خودشون خوابشون ببره یه جورایی از سر وا کردن تو خوابوندن تو برا اینکه خودم راحت بخوابم ببخشید مامانی گلم
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 16 اسفندماه سال 1388 23:54
تصمیمم رو گرفتم فردا بی هیچ نگرانی از چاقی دوباره هفت عدد از دلمه های برگ مویی که به زحمت پیچیدمشون رو یک جا می خورم آه که چقدر هوس کرده بودم
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 16 اسفندماه سال 1388 15:59
خیلی وقتها بود مینشستم فکر میکردم که چرا من که انقدر به نظر همه موفقم حالم خوب نیست یعنی چرا حس کسی رو دارم که از زندگی اش راضی نیست خب امروز به نتیجه رسیدم من حس میکنم مسئله از اونجا شروع شد که من تو وجودم نینا های مختلفی دارم یه نینای احساساتی و حراف و تخس و دنیا به تخم حساب نکن و یه نینای منطقی و حساب کتاب دار و...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 16 اسفندماه سال 1388 15:08
م بصیر دوست گرامی نظرات وبلاگ شما برای بنده باز نمیشود
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 15 اسفندماه سال 1388 10:11
آیا تا به حال اینطوری به مادرتون فکر کرده اید؟ Do you know? a human body can bear only upto 45 Del (unit) of pain. But at the time of giving birth, a woman feels upto 57 Del of Pain. This is similar to 20 bones getting fractured at a time!!!! LOVE UR MOM... آیا می دانید؟ بدن انسان می تونه تا 45 واحد درد رو تحمل کنه....
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 13 اسفندماه سال 1388 23:20
من نشستم لیوان چایی به دست به این فکر می کنم که چرا با اینکه وقتی با یکی صمیمی میشم دیگه میشم یعنی هر چی دارم و ندارم رو می گم فکر بعدش رو نمی کنم چرا اینجوری ام یعنی انقدر این صمیمیت زیاد میشه که بعد که یه مدت می گذره حالم رو به هم میزنه یعنی می بینم طرفم انقدر که من تو دوستی باهاش پیش رفتم پیش نرفته حس می کنم دارم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 11 اسفندماه سال 1388 20:47
کلی غافلگیر شدم یعنی اصلا فکرش رو هم نمی کردم انقدر تو یاد همه باشم امروز کلی هدیه گرفتم و یه تلفن از ایران که اصلا جا خوردم که همسایه روبرویی سابقم هم یادم باشه خلاصه کلی غافلگیر شدم
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 10 اسفندماه سال 1388 15:27
مردها از صفت ” جوان ” برای زنهای زیر 18 سال و مردهای زیر 80 سال استفاده می کنند !!! “نانسی لین دزموند” زنهایی که به دنبال برابری با مردها هستند آرزوی بسیار کوچکی دارند ! ” تیموتی لیری اگر مردها می توانستند حامله شوند آن وقت سقط جنین ایین مقدسی می شد ! “فلورانس کندی ” پرسش : وقتی شوهرت با عصبانیت از خانه بیرون می رود...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 10 اسفندماه سال 1388 15:13
شعرهایی که در پایین اومده همش از سایت آوای آزاد شعر هست و حس ناگفته ای که نمی توانم بگویم
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 10 اسفندماه سال 1388 15:10
های های تکلیف های شبهای عید مرا باد برده است و خواب هایم را ماهیان مرده اشغال کرده اند چرا کسی نمی اید و دور دور خواب های آشفته ست ؟
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 10 اسفندماه سال 1388 15:08
نپرس از دل واپسی های زنانه ام چیزی نمی گویم از انتظار و کسالت نیز از تو اما تبلور رؤیاهای منی به سان انسانی تعبیر خوابهای آشفته ی رسولانی و پرهای کبوتران اینده در آستین تو است بی تو اما هوای پر گرفتن توهمی است و عشق از انتظار و کسالت و دلتنگی فراتر نمی رود
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 10 اسفندماه سال 1388 15:07
ساعت : یک دقیقه ی بامداد کسی هلم داد و بند ناف مرا برید و گره زد به روشنایی مهتاب دلم گرفته بود و اولین ترانه بوی شور گریه را می داد
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 9 اسفندماه سال 1388 10:40
حس خوبی دارم حس خوب باربی شدن حس خوب از توپول بودن در آمدن و به جرگه خوش اندامها پیوستن حس خوب لباس سایز هشت تن کردن حس خوب پوشیدن شلوار جین های لوله تفنگی حس خوب رو کم کنی مهمانی شب عید با لباس جدید و اندامی موزون تر حس خوب س ک س ی بودن برای چشمهایی که به صفحه تلوزیون چشم می دوزند و نچ نچ می کنند وقتی خانم های...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 9 اسفندماه سال 1388 10:29
برای اولین بار در خیلی خیلی خیلی خوشحالم که به حرفت و لجبازی ات و گریه کردنت جواب دادم و برات این تریلی پنج دلاری نقره ای رو خریدم که از دیروز تا حالا همش باهاش بازی کنی و کاری به من نداشته باشی کلا
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 8 اسفندماه سال 1388 14:59
سه روز دیگه تولدمه امسال اما انگار برام خیلی فرق می کنه همه چی فکر کنم دیگه همون سالیه که خانومها تو سنشون در جا می زنن و دوست ندارن برن بالا تر و هر کی ازشون می پرسه چند سالته می گن بیست و شش و چند روز یا بیشتر و یا کمتر به هر حال بنده رفتم تو سن بیست و هشت سال تمام امسال هم خانواده ام دورم نیستن و البته تولد خانواده...