-
[ بدون عنوان ]
شنبه 8 اسفندماه سال 1388 14:51
من نمی دونم این همه راه پاشدی اومدی ساعت ده شب خونه من شب نشینی منم برا تو و خونواده ات سنگ تموم گذاشتم فالوده شیرازی که دوست داری درست کردم با هندوانه خنک و سالاد میوه و کلی خرت و پرت و چایی و آخر سر هم قلیونت هم کشیدی و گورت رو گم کردی دیگه این چرت و پرت گفتن هات چی بود که این بچه لاغر شده و چرا هنوز به حرف نیومده و...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 6 اسفندماه سال 1388 00:09
امروز که داشتم اتاق خواب رو از ته ته ته تمیز میکردم به این فکر کردم که اگر الان یه دختر داشتم که دم دستم بود و کمکم می کرد چه حالی می کردم اما خب به جای دختر یه پسر دارم که منتظره من ملافه های تمیز رو که کشیدم روی تشک تخت با دستای اغشته به کاکائو و آب دماغ همیشه جاری روی تختم بیفته و کر کر بخنده و هی با زبون بی زبونی...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 5 اسفندماه سال 1388 23:52
این چند روز مدام آفتاب به طرز وحشتناکی میتابید یعنی آدم نمیدونه اینجا چه کار کنه یا خیلی بارون مییاد انقدر که دیگه آدم خسته میشه دعا دعا می کنه یه ذره رنگ آفتاب رو ببینه یا وقتی هم آفتاب میشه دیگه میشه ها وقتی آفتاب به صورت مستقیم با پوستت تماس پیدا کنه در عرض سه دقیقه پوستت شروع می کنه به سوختن امروز به دستام نگاه می...
-
یه دعای با حال
چهارشنبه 5 اسفندماه سال 1388 23:41
آقایی از رفتن روزانه به سر کار خســـــــته شده بود ، در حالی که خانـــــــمش هر روز در خانه بود ! او می خواســـــــت زنش ببیند برای او در بیرون چه می گذرد ... بنابراین شروع به دعا کرد : خدای عزیز! من هر روز سر کار می روم و بیش از ۸ ساعت بیرونم در حالیکه خانمم فقط در خانه می ماند! من می خواهم او بداند برای من چه می...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 5 اسفندماه سال 1388 00:13
تا حالا هزار تا خط نوشتم از در گیریهایی که تو ذهنمه و داره بیداد می کنه و من حس می کنم باید بنویسم و مییام بلاگ اسکای رو سرچ می کنم و بعد مییام وبم هزار تا خط می نویسم بعد پاکش می کنم و دوباره می نویسم و پا ک می کنم و یه دفعه به یه نتیجه شگفت آور می رسم اونم اینکه وقتی می نویسم و پاکشون می کنم حس می کنم گفتمشون و حس...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 2 اسفندماه سال 1388 15:55
یه تست شخصی هست جالبه برید ادامه مطلب اگر دوست داشتین اگـر مـایـلید اطلاعات بیشتری درباره شخصیت خودتان و خصوصیاتی که باعث مـیشوند دیگران شما را بیشتر دوست داشته باشند، پیدا کنید به تست زیر با کمال صداقت پاسخ دهید. 1 ــ فرض کنید شما مشخصه صورت کسی هستید، کدام قسمت از صورت او هستید؟ الف: چین و چروک ب: لکه ج: خال زیبایی...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 2 اسفندماه سال 1388 15:43
تولد و عروسی که میشه توایران دلم یهو پر میزنه برم حتی اگر برای فقط چند روز
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 2 اسفندماه سال 1388 15:42
توی پارک نشستم همینجوری زیر آلاچیق های چوبی که کنا ر هم هستن و یه نسیم خنکی میاد یه کم از حالت سر گیجه و تهوعی که از دیشب همراهم بوده رو کم می کنه که البته مریضی انتقالی پسر جان هستش یه دو تا قرص هم که پروین خانم داده رو انداختم با لا و سرم رو گذاشتم رو میز و به چرت و پرت گفتنهای امیر که حالا از زور مستی تلو تلو می...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 30 بهمنماه سال 1388 14:03
من نهار خوردن رو خیلی دوست دارم یعنی بیشتر ا ز بقیه وعده های غذایی دوسش دارم مخصوصا اگه غذایی باشه که من دوست داشته باشم مثل آب دوغ خیاری که به قول داداشم اصلا این غذا نیست با سبزی هایی که خودم کاشتم تو باغچه ام اصلا امروز کلی ا ز محصولات باغچه کوچولوم استفاده کردم یعنی کلی گوجه برداشت کردم حدودا بیست و پنج تا یه سری...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 30 بهمنماه سال 1388 13:58
دیشب تا صبح این آهنگ سوسن خانم تو مغزم بود چون بچه جان فقط با این آهنگه که ساکت میشه البته همه آهنگهای برو بکس رو دوست داره همینجوری که مدام پستونکش رو میک میزنه خیره میشه به صفحه و نگاهشون میکنه با با تو کی هستی هم قشنگه تو آهنگ هایی که خوندن * * مخصوصا یه جاش که نقاب خر گذاشتن رو صورتشون و دارن بابا کرم می رقصن بچه...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 29 بهمنماه سال 1388 13:20
دارم یه کتاب می خونم خیلی قشنگه پیشنهاد می کنم شما هم بگیریدش نویسنده اش یه خانم هندی باید باشه به نام جومپا لاهیر و اسم کتاب هم هست هم نام بسیار رمان جالبیه البته کتاب دیگه شون به نام مترجم دردها برنده جایزه پولیترز 2000 هستش مترجم این کتاب هم امیر مهدی حقیقت هستش به نظرم خیلی با حاله حالا بد نیست بخونین نظرتون رو...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 29 بهمنماه سال 1388 12:48
ترنم جان من که نمی دونم کجا رفتی و چرا رفتی ولی کاش نمی رفتی
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 29 بهمنماه سال 1388 12:40
بعد از سه روز گفتیم حالا که این پسره یه کمی خوب شده بریم یه گشتی این اطراف بزنیم و یه قاب عکس خوشگل هم بخریم برا عکسش که تازه دیروز از عکاسی گرفتم اما کاش نمی رفتم یعنی رفتنم از اول تا آخر دردسر بود و درد سر و بد بختی و سردرد از بس که این پسره بهانه های بد می گیره و وقتی هم مریض باشه که دیگه اصلا میشه یه چیزی جدیدا هم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 27 بهمنماه سال 1388 13:27
وای که چه حالی میشم وقتی نی نی مریض میشه یعنی دنیا رو سرم خراب میشه از یه طرف زجر کشیدنش رو نمی تونم تحمل کنم از یه طرف بهانه گیری هاش اذیتم می کنه با این دفعه این بار چهارمه که بالا مییاره یعنی مثل یه شلنگ فشار قوی یه دفعه معد ه اش خالی میشه دلم انقدر براش میسوزه که نگو طفلی نمی دونه چه اتفاقی مییفته که خیلی میترسه...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 27 بهمنماه سال 1388 00:39
گاهی اوقات با اینکه مثل الان خیلی خسته ام اما حس می کنم احتیاج به تنهایی دارم احتیاج به اینکه یه ساعت از وقتم مال خودم باشه و تو اون یه ساعت هر کاری دوست دارم بکنم مثلا ساعت دوازده شب باشه و من هنوز نخوابیده باشم و بلند شم یه لیوان کاپوچینوی با حال با شیر پر چرب برا خودم درست کنم و با هر جرعه ای که می خورم حس آرامش...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 24 بهمنماه سال 1388 15:46
امروز رفتم خودم رو سورپرایز کردم یعنی رفتم یه فروشگاه که از زور گرونی جنس هاش ازدم درش هم نمیشه رد شد و چون یه کم حراج زده بود یه پیرا هن خریدم که همینجوری نگاهش می کنی خیلی زشته اما وقتی می کنی تنت خیلی قشنگه نمی دونم چرا یعنی یه جور به نظر دهاتی مییاد اما وقتی توی تن میره اصلا شکلش فرق می کنه بهم مییومد تا حالا هم...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 22 بهمنماه سال 1388 15:31
انگار بچه ها خیلی بهتر بلدن حقشون رو از آدم بگیرن پ ن حاصل یه فروشگاه رفتن بیست دقیقه ای خرج شدن بیش از ..... دلار به نفع بی بی شد از بس که خودش رو کوبید زمین و گریه کرد برا یه ماشین به درد نخور و گرون
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 22 بهمنماه سال 1388 15:28
از صبح تا حالا دارم کار می کنم و گلچین آهنگهای هایده رو گوش میدم می گم چرا این صدا هیچ وقت قدیمی نمیشه چرا هیچ وقت از مد نمی افته چرا هنوز با آهنگ روزهای روشن میشه همون اندازه روزهای اولی که اومده بود حال کرد خدا بیامرزتش پ ن امشب میهمان خونه دوستم هستم البته راه خیلی دور نیست همین همسایه بغلیه شب می خوام براش تارت...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 22 بهمنماه سال 1388 15:24
دلم هدیه ولنتاین میخواست امروز یه عالمه گل رز قرمز بایه بسته از اون شکلات های قلبی که پر بود از قلبهای ریز با یه دونه از اون جام های واین که قلبهای قرمز داره حالا اگر یه دسته گل رز فقط باشد هم قبوله اما خب شوهر جون بیشتر دوست داره نقدی حساب کنه دیگه فکر می کنه اینجوری بهتره هر چی بخوام می تونم برا خودم بخرم خب اینم یه...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 20 بهمنماه سال 1388 22:33
شوهر جون امروز یه گنجشک کوچولوی ترسیده رو آورده بود خونه نوکش نمی دونم چی شده بود کج شده بود و رو هم جفت نمیشد خلاصه گفتم شاید سردشه دلم براش ریش شده بود گذاشتمش زیر یه سبد و زیرش کهنه نخی پهن کردم و براش غذا و آب هم گذاشتم اما یه کاری پیش اومد رفتیم بیرون بعد که برگشتم دیدم بیچاره گنجشک کوچولو نوکش رو گذاشته زمین و...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 20 بهمنماه سال 1388 01:29
امروز سوغات داشتم از ایران سه تا سیدی عکس به اضافه یه فیلم خانواده گی و یه سری خرت و پرت دیگه و کلی نامه از طرف خواهر ها و بچه خواهرم پسر داداشم هم دیدم یعنی تو بگو عروسک انقدر زیباست که نگفتنیه خواهرهام همه بودن می دونی خیلی برام خوب بود یعنی احتیاج داشتم شدید خیلی دلم تنگ شده بود از عصری تا حالا که ساعت یک و هفده...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 19 بهمنماه سال 1388 17:28
شیوانا گوشهای از مدرسه نشسته و به کاری مشغول بود و در عین حال به صحبت چند نفر از شاگردانش گوش میداد. یکی از شاگردان ده دقیقه یکریز در مورد شاگردی که غایب بود صحبت کرد و راجع به مسایل شخصی فرد غایب حدسیات و برداشتهای متفاوتی بیان کرد. حتی چند دقیقه آخر وقتی حرف کم آورد در مورد خصوصیات شخصی و خانوادگی شاگرد غایب هم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 19 بهمنماه سال 1388 17:22
متن سنگ نوشته کوروش ایانسانهرکهباشیوازهرجاکهبیایی میدانمخواهیآمد منکوروشمکهبرایپارسیهاایندولتوسیعرابنانهادم بدینمشتیخاککهتنمراپوشاندهرشکمبر
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 19 بهمنماه سال 1388 17:20
ببری درنده وارد دهکده شیوانا شده بود و به دامهای یک مزرعهدار حمله کرده بود. اهالی دهکده به همراه شاگردان شیوانا ببر را محاصره کردند و او را در گوشه انبار مزرعهدار به دام انداختند. ببر وقتی به دام افتاده بود قیافهای مظلوم به خود گرفته بود و خود را گوشهای جمع کرده و حالت تسلیم به خود گرفته بود. قرار شد تور بزرگی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 19 بهمنماه سال 1388 09:49
نمی دونم چرا از روزی که رفتم وب آخرین نسخه یک مرد و دیدم همچین راحت و بی خداحافظی گذاشته و رفته بعد هم جریان وب شهرزاد که خدا میدونه چقدر دوست داشتم طرز نوشتنش رو اونجوری یه دفعه قاط زده و بسته در و تخته ر و و رفته خدایی هر کاری می کنم حرفم نمی یاد یه جور سر خورده گی در من ایجاد شده که ای بابا اینا که استاد نوشتن بودن...
-
داستان واقعی
جمعه 16 بهمنماه سال 1388 14:33
عشق در بیمارستان لحظه ای که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه ی بی پایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند. از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است.در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 16 بهمنماه سال 1388 00:48
من فقط عاشق اینم حرف قلبت رو بدونم الکی بگم جدا شیم تو بگی که نمی تونم من فقط عاشق اینم بگی از همه بیزاری دو سه روز پیدام نشه تا ببینم چه حالی داری من فقط عاشق اینم عمری از خدا بگیرم انقدر زنده بمونم تا به جای تو بمیرم من فقط عاشق اینم روزهایی که با تنهام کار و بار زندگی مو بزارم برای فردا من فقط عاشق اینم وقتی از همه...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 14 بهمنماه سال 1388 15:51
یه جا یه مطلبی دیدم خیلی به نظرم جالب اومد گفتم همه رو دعوت کنم با هم این بازی رو انجام بدیم سوال این بازی اگر قرار باشه حیوانات هم مثل ما شغلی داشته باشن به نظرشما کدوم شغل بشتر بهشون می خوره من میگم بلبل = خواننده شیر = باج گیر کلاغ = مامور اطلاعات میمون = دلقک سیرک زرافه = مشاور روانپزشک ( از لحاظ تیپ چهره ای) گربه...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 14 بهمنماه سال 1388 11:25
مامان امروز می خوام برات بنویسم نمی دونم چرا شاید صحبت با یه دوست منو واداشت که این یاد داشت رو بنویسم یعنی اون داشت می گفت بچگی هام خیلی شیطون بودم برا خودم تو مدرسه گروه درست کرده بودم و معلمها رو اذیت می کردیم یه آن یاد چهره عصبانی ات افتادم می دونی که چرا یادته مشق های شبم رو نمی نوشتم مینو مجبور میشد بشینه آخر شب...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 بهمنماه سال 1388 22:16
سوالهای زیر را از بچههای 5 تا 10 ساله پرسیدهاند. اما انگارجوابهای آنها خیلی بچگانه نیست! بهترین سن برای ازدواج چند سالگی است؟ «۸۴ سالگی! چون در آن سن مجبور نیستید کار کنید و میتوانید هی دراز بکشید و فقط همدیگر را دوست داشته باشید.» جودی، 8 ساله « مهدکودکم که تمام بشود، میروم و برای خودم دنبال زن میگردم!» تام، 5...